لطیفه



شخصی یک غزل سعدی را در جمعی خواند و ادعا کرد که خودش سروده است. به او گفتند ولی این غزل متعلق به سعدی است و آن را از دیوان سعدی کش رفته ای! یارو گفت: نه خیر! سعدی این غزل را از دیوان من برداشته و به نام خودش جا زده است. به او گفتند: ولی تو که در دوران سعدی اصلا وجود نداشتی و یارو با قیافه حق به جانب گفت: خب! اگر بودم که نمی گذاشتم سعدی غزل مرا کش برود.

امید دلهای عاشق


پروردگارا! همیشه من می گویم تو جواب کی دهی. کدام آهم را بی جواب گذاشته ای؟ کدام نوایم را نشنیده ای؟ کدام گریه هایم را باور نکرده ای؟ و کدام قلب عاشق را نشناخته ای؟ می دانم می دانم که تو قادری. رحمانی و رحیمی پس مرا هم می شناسی، صدایم و نوایم را می شنوی. می خواهم زیباترین کلمه ها را در تو خلاصه کنم. زیباترین واژه ها را برای تو بگویم. تو همان امید دلها و نوای جان ها هستی.

لطیفه


... مادری به دختر کوچکش که مریض شده و حاضر به خوردن دارو نبود، گفت؛ من نمی دونم چرا اصرار داری که فقط از دست مادربزرگ این شربت را بخوری؟ و دختر کوچولو پاسخ داد. واسه اینکه دست مادربزرگ می لرزه و شربت به زمین می ریزه!