رباعی ها و دوبیتی های خوشمزه

جماعتی که به جاه و مقام دل بستند
گذاشتند و به حسرت همه هلاک شدند
مخور فریب ریاست، بسا وزیر و وکیل
برآمدند و برفتند و زیر خاک شدند
¤ ¤ ¤
دودی که گرفته جای در سینه تو
این هستی تو می دهد آخر بر باد
صد رنج دگر از آن پدیدار شود
سیگار نکش تا نکشی رنج زیاد
¤ ¤ ¤
روز اول دیدمش بس خرم و خندان شدم
دوم و سوم، چهارم فکر آب و نان شدم
روزهای بعد با اندیشه و تدبیر و عقل
در پی اخراج و بیرون کردن مهمان شدم
¤ ¤ ¤
از بابت نسیه از پدر پرسیدم
آن را بدهم یا ندهم؟ گفت نده
جنسی که خریده ای به صد رنج و عذاب
بفروش ولی نسیه نده، مفت نده
¤ ¤ ¤
بیش از این وقت عزیز خود مکن بیجا تلف
گوش کن بر گفته من ای که داری اعتیاد
برنگردی گر از این راه غلط، پایان کار
می رود در زندگی هم مال و هم جانت به باد
¤ ¤ ¤
خواند یک خودخواه شعری در میان انجمن
دوستانش کف زنان گفتند در دنیا تکی
گفت بر من آن میان، شخصی، تو هم چیزی بگو
مختصر کردم کلام خویش و گفتم آی زکی!
¤ ¤ ¤
آنکه دایم در میان خلق می نالد ز درد
هست بی شک از همه بی دردها بی دردتر
وانکه هر دم دم ز مردی می زند چون بنگری
بینی او را از همه نامردها نامردتر
¤ ¤ ¤
گر ثروت و پول تو ز حد بیرون است
هر ماه درآمد تو صد ملیون است
شهریه فرزند خودت را چو دهی
پای تو بدون شبهه بی تنبون است
¤ ¤ ¤
چون لباس من تمیز و هیکلم آراسته است
خلق پندارند من شب شام عالی می خورم
کس نمی داند که من با این پز ظاهر فریب
روزها باد هوا شب نان خالی می خورم
¤ ¤ ¤
مشکل نبود کار به روز روشن
همرنگ به تاریک شدن دشوار است
بیرون شدن از دام فلک مشکل نیست
خارج ز ترافیک شدن دشوار است
¤ ¤ ¤
خوانده ام این خبر که داروها
مصرفش غالباً خطرناک است
نخورم گر، همیشه بیمارم
بخورم گر حساب من پاک است
¤ ¤ ¤
این بشر یاللعجب تا راحت و آسوده است
از دعا و ذکر غافل مانده و ز طاعت جداست
تا که آرد رو بر او بدبختی و بی چارگی
روز و شب در هر کجا ورد زبان او خداست
¤ ¤ ¤
دوستان! هر گه که افتادند یاد این حقیر
از برایم نقشه ها چیدند و شیرین کاشتند
یا کلاهی بر سرم بگذاشتند از زیرکی
یا کلاهم را به رندی از سرم برداشتند

 

طنز

شخصی وارد چلوکبابی شد، گارسون از او پرسید؛ چی میل دارید؟ طرف گفت؛ چلوکباب، گارسون پرسید؛ کوبیده، برگ یا سلطانی؟ و یاروگفت؛ اونش دیگه به تو ربطی نداره!!


((دوستان تا چند روز نیست ))

سکوت کوچه‌ها

دلم پر است و هی بهانه میکند غروب را
خدایا چقدر خسته‌ام چرا نمی شوم رها ؟
نه عابری نه مژده‌ای نه بوی شعر تازه‌ای
پرنده پر نمی زند در این سکوت کوچه‌ها
بیا و لطف کن ببار آسمان! که تشنه‌ام
تورا به باغچه تو را به گریه‌های بی ‌صدا
نه در بها دست‌ها نه در مجال یک نگاه
نه در مرور خاطره نه در عبور آشنا
نمی‌شود خلاصه شد‚ نمی‌شود خلاصه کرد
دلم حضور عشق را بهانه می‌کند چرا؟
نگاه پنجره به سوی صبح باز می‌شود
من و هوای پر زدن بگو کجاست تا ناکجا؟