آب را گل نکنیم :


امشب یک شب ایرانی از یک جشن زمستانه  است


شب تولد مهر


شب سرخی انار و هندوانه


آغاز چله زمستان و شب یلدا

 

 




·
        آب را گل نکنیم :
در فرو دست انگار ، کفتری می خورد آب.

یا که در بیشه دور ، سیره ای پر می شوید.
یا در آبادی ، کوزه ای پر می گردد.

آب را گل نکنیم:
شاید این آب روان ، می رود پای سپیداری ، تا فرو شوید اندوه دلی.
دست درویشی شاید ، نان خشکیده فرو برده در آب.

زن زیبایی آمد لب رود،
آب را گل نکنیم :
روی زیبا دو برابر شده است.

چه گوارا این آب !
چه زلال این رود!
مردم بالا دست ، چه صفایی دارند!
چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شیر افشان باد !
من ندیدم دهشان ،
بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست.
ماهتاب آنجا ، می کند روشن پهنای کلام.
بی گمان در ده بالا دست ، چینه ها کوتاه است.
مردمش می دانند ، که شقایق چه گلی است.
بی گمان آنجا آبی ، آبی است.
غنچه ای می شکفد ، اهل ده با خبرند .
چه دهی باید باشد!
کوچه باغش پر موسیقی باد !
مردمان سر رود، آب را می فهمند.
گل نکردنش ، ما نیز
آب را گل نکنیم.


سکوت کوچه‌ها



دلم پر است و هی بهانه میکند غروب را
خدایا چقدر خسته‌ام چرا نمی شوم رها ؟
نه عابری نه مژده‌ای نه بوی شعر تازه‌ای
پرنده پر نمی زند در این سکوت کوچه‌ها
بیا و لطف کن ببار آسمان! که تشنه‌ام
تورا به باغچه تو را به گریه‌های بی ‌صدا
نه در بها دست‌ها نه در مجال یک نگاه
نه در مرور خاطره نه در عبور آشنا
نمی‌شود خلاصه شد‚ نمی‌شود خلاصه کرد
دلم حضور عشق را بهانه می‌کند چرا؟
نگاه پنجره به سوی صبح باز می‌شود
من و هوای پر زدن بگو کجاست تا ناکجا؟

 

در خزان هم می توان یاد بهاران در دل داشت




من کودک خش خش برگهای پاییزی، هم بازی سکوت هستم. سالها قبل هرگاه پاییز با خش خش برگهایش و با ساز بارانش و با سرود سرد بادش قدم در اتاق کوچک و پاییزی خیالم می گذاشت من خوشحال از تولد خویش و خوشحال از بزرگ شدن ام دست در دست خزان باغ می نهادم و همراه باد پاییزی به اوج احساس پاییزی خود می رسیدیم، اما امسال وقتی خزان آمد دلم گرفت. آه که این روزهای پاییزی چه دلگیراند! این روزها هرگاه گام برروی برگ های زیرپایم می گذارم خش خش برگها همچون تیری بر قلبم می نشیند. سالهای قبل اصلاً نمی دانستم که در اوج پاییز متولد شده ام اما هرگاه که به برگهای پاییز می نگرم به فکر فرو می روم، به سبزی برگ هایی می اندیشم که چگونه به دست زمانه به غارت رفته اند و به هیاهوی باغ می اندیشم که چگونه جای خود را به سکوتی سرد و سنگین داده است. آه این روزها چقدر سرد شده احساس گرم و آبیم.!
دیگر خسته ام، خسته از دست... حتی از دست پاییزی که عاشقانه دوستش دارم پاییز که رنگش اوج احساس است، پاییزی که می گویند فصل شاعران و عاشقان است پاییزی که عصرهایش نشان از دل کوچک و گرفته عاشقان منتظر دارد و آهنگی که باد، آهنگساز زمانه در بین برگ درختان پاییزی می نوازد نشان از آهنگ دل شکسته عاشقان مهدی(عج) دارد. همیشه حرفهای من ناتمام است حرفهای یک خزان زاده پاییزی. اما قسم به همان برگ افتاده که روزی سبزترین و بانشاط ترین برگ درختان باغ بود پاییز زیباترین فصل سال است پاییز حرفهای زیادی دارد با تویی که اهل بهاری با تویی که زاده تابستانی. گوش کن خش خش برگهایش و آهنگ بارانش را. گوش فراده می شنوی حدیث تمام عاشقان را وحدیث تمام عارفان را. بگذار ای زاده بهار، امروز که فصل من پاییززاده شده است برایت بگویم از شب های پرستاره پاییز، از آرام ترین شب های سال، از زیباترین شب های سال از آرامش شب های بلندش و از...
شاید تویی که زاده بهاری در این شب ها خفته باشی اما من زاده شب های زیبای پاییز عاشق ماه زیبا و ستاره های چشمک زن آسمان پاییزم. آسمانی با یک بغل چراغ چشمک زن و ابری که نقاشی عشق است. شب هایی که می شود با بال عاشقی تا خدا رفت. سوار بر مرکب خیال بر فراز کوهها از خزان باغ گذشت و به آزادگی رسید. پاییز آهنگ زیبای طبیعت، پاییز قاصد روزهای ابری، پاییز فصل سفر، فصل کوچ است. پاییز فصل رهگذرانی است که عاشق خش خش برگهای پاییزی اند. هرگاه پاییز گام در حیاط خانه می گذارد و نور زرد و کمرنگ خورشیدش از لای پنجره چوبی اتاق بر صورتم می نشیند و میهمان لحظه های تنهایی ام می شود، صدای جیک جیک پرنده هایی که بار سفر بسته اند به گوشم می رسد و قاصد روزهای باران می خواند.
چشم به راه بارانی می نشینم که غبار از دلم بشوید و تن خسته ام را مرحمی باشد.
در این فصل زرد و سرد و بی صدا می توان عاشقانه دلی بهاری داشت. مهم احساس است که تو داری. مهم دل بهاری توست. نه زردی پاییز یا خش خش برگهایش! بهتر آن است که نه تنها در اوج پاییز بلکه در اوج زمستان هم دلی به گرمی روزهای تابستانی و سرشار از طراوت بهاران داشته باشیم.