...رسول خدا (ص) پس از گرفتن وحی، آن هم در اولین مرحله، واقعا مضطرب و اندیشناک بود. بعثت یک تحول بزرگ در زندگی درونی و روحی ایشان بود. اصلا متوجه نشد چطور راه حرا را تا خانه آمد. گویی جبرئیل را در تمام آسمان می‌دید. صداها را می‌شنید. واقعا نگران بود. نمی‌گویم اطمینان نداشت. چرا که با نبوت سازگار نیست. اما با آن سنگینی وحی طبیعی بود که یک انسان، حتی اگر محمد(ص) هم باشد، شور و شوق و دلهره تمام دلش را فراگرفته باشد. وقتی به خانه آمدند، فقط یک جمله توانست بگوید و آن این که مرا بپوشانید. مرا بپوشانید. در این وقت شاید آدم می‌خواهد زیر پوششی برود، همه جا تاریک باشد، آرام باشد تا بتواند بیندیشد. اصلا نمی‌خواهد بیندیشد، می‌خواهد اندکی خود را به غفلت بزند تا آن اضطراب از درونش برود. آن فشار روحی وجسمی‌ سنگین که در اولین برخورد با جبرئیل پیش آمد، احساس فشاری که ایشان بر خود حس می‌کردند، نیاز به آرامش داشت. اما خداوند این نگرانی و اضطراب را دوست دارد. دیگر وقت آرام گرفتن، وقت قرار گرفتن نیست، وقت حرکت است. اصلا این شوری که خداوند به عنوان بعثت به پیامبر(ص) داده، برای قیام وحرکت و انذار و بیم دادن است نه برای سکون و رکود و خوابیدن و زیر پوششی رفتن.
اولین چیزی که مهم است این است که پیغمبر برای کار دعوتش، عجله به خرج نداد. خیلی‌ها در کار مبارزه بر ضد آنچه که نمی‌پسندند، عجول هستند و زود هم سرنگون می‌شوند. البته از فرصت‌ها باید استفاده کرد، اما باید حلم نشان داد، صبوری ورزید. پیغمبر این کار را کرد. سه سال اول را خیلی آرام پیش رفت. اصلا دشمن را تحریک نکرد. آنها خبر از اسلام محمد داشتند، اما کاری به کار او نداشتند. این خیلی مهم است که شما دشمن را در شرایطی قرار دهید که نتواند تصمیم بگیرد، نتواند اقدام آخر و خشنش را انجام دهد. به نظرم سیزده سال، قریش سرکار ماندند، نمی‌دانستند باید چه بکنند. برخورد آرام وصبورانه پیامبر آنان را خلع سلاح کرده بود. قاطعیتش را دارد، اما تحدی نمی‌کند. مرزهایی را نگه می‌دارد تا دشمن از آنها عبور نکند. فکر کشتن پیغمبر(ص) خیلی قدیمی‌ بود، اما سیزده سال طول کشید تا جدی شد. اگر این تصمیم را قریش اول کار می‌گرفتند، و عملی می‌کردند، منهای این که خدا بخواهد یا نخواهد، از لحاظ ظاهری، کار اسلام فلج شده بود.نکته دیگر به نظرم آن بود که پیغمبر، در امتداد همین حلیم بودن، می‌دانست که با یک اقلیت نمی‌تواند در مکه کاری از پیش ببرد. او فقط با حضور مردمی‌ که مسلمان شده بودند می‌توانست کار خود را پیش ببرد. لذا باید صبر و تحمل می‌کرد و از کارهای عجولانه جلوگیری می‌کرد.کار فرستادن اصحابش به حبشه خیلی دقیق بود. به نظرم بیش از آن که بخواهد آنها را از شکنجه مشرکین راحت کند، می‌خواست ایمان آنها محفوظ بماند. حتی شاید می‌خواست اگر نام اسلام در مکه خاموش شد، چراغ اسلام در جای دیگری روشن بماند. همین هجرت به حبشه کمر مشرکین را شکست. آنان را به شدت تضعیف کرد، بی خود نبود که آنها به دست و پا افتادند تا اینها را برگردانند، اما بازهم روش پیامبر(ص) به گونه‌ای دنبال شد که آنها نتوانستند.
به نظرم دلایل موفقیت پیغمبر خیلی بیشتر از اینهاست. نمی‌شود اینجا بیان کرد، اما آنچه مهم است این است که پیغمبر اندیشید و متوجه شد که تغییر در این جامعه راه و رسمی‌ دارد. نقش جوانان زیاد است، بردگان می‌توانند مهم باشند. درست است که این جامعه اشرافی، برای این جوان‌ها، فقیرها و برده‌ها اهمیتی قائل نیست، اما درست به همین دلیل این‌ها خواستار تغییرند، خودشان تغییرپذیرند و می‌توانند به خود بقبولانند تا وارد عرصه‌های تازه تری شوند.پیغمبر می‌دانست که در این جامعه قبیله اهمیت دارد. نه تنها خودش را از قبیله اش جدا نکرد بلکه روز اول آنها را دعوت کرد. جالب است که غیر از ابولهب، خاندان بنی‌هاشم، مسلمان و کافرشان تا آخر از پیغمبر دفاع کردند. ببینید ایشان تشخیص می‌داد که چطور لااقل خانواده‌اش را برای خودش نگه دارد. در سالهای سختی شعب ابیطالب همه بنی‌‌هاشم حتی کافرهایشان هم آنجا در کنار هم بودند. این سیستم قبیله‌ای بود و پیغمبر از آن استفاده کرد. با آنها درنیفتاد.

نقش رستم را بازی می کنم

پیروزی دلاورمردان ساعی و رضا زاده را تبریک می گویم

نقش رستم را بازی می کنم



می خواهم امروز تو را برای ناهار دعوت کنم، چی درست کنم؟!
¤ آبگوشت
یک دیگ کافیه؟
¤ نه بابا، همان اندازه ای که خودتان می خورید.
سیر می شوی؟
¤ آره بابا، من به اندازه بقیه آدم ها غذا می خورم، فقط تعداد وعده های غذایی ام زیاد است. مثلا اگر ساعت 1 نهار می خورم ساعت 4بعدازظهر عصرانه می خورم و بعد از تمرین یعنی حول و حوش 8 یک عصرانه (تخم مرغ) و بعد هم شام و بعد از شام هم یک چیزایی می خورم.
خب این که شد همان یک دیگ؟!
¤ پس بپز.
مرد شماره یک وزنه برداری دنیا که هستی، پهلوان پهلوان ها که شدی، قوی ترین مرد جهان که شدی، دیگر چه انگیزه ای برای ادامه داری؟
¤ درحال حاضر انگیزه ام این است که رکوردم را بالا ببرم و وزنه های سنگین تری بزنم.
بلندکردن سنگینترین وزنه جهان سخت تر است یا گذاشتن کیسه آشغال دم در؟!
¤ راستش را بخواهی حاضرم سنگین ترین وزنه را روی سر ببرم ولی پله های راهروی خانه را برای گذاشتن یک آشغال بالا و پائین نروم.
شنیدم که ماشین شما ماتیزه، درسته؟!
¤ آخه خوش انصاف من توی ماتیز جا می شوم؟!
ماشینت چیه؟!
¤ از این ژیان جدیدها!
آقای رضازاده از چی وحشت داری؟
¤ قول می دهی به کسی نگویی؟
قول می دهم جوابت را شطرنجی چاپ کنم توی روزنامه!
¤ پس بنویس از زنم می ترسم، البته این مورد، برای تمام متاهل ها صدق می کند.
یک خاطره قشنگ از این چند وقت!
¤ دیدار با رهبر انقلاب.
حالا چرا این دیدار؟!
¤ من از دوران نوجوانی و از آن موقعی که خودم را شناختم، دوست داشتم که ایشان را زیارت کنم که الحمدالله در بهترین شرایط این کار انجام شد.
اگر یک نفر بخواهد با حسین رضازاده عکس یادگاری داشته باشد، باید چه کار کند؟
¤ هرجا من را پیدا بکند و بیاید جلو و بگوید می خواهم با تو عکس بگیرم، می گویم بیا بگیر!
اگر یک نفر توی خیابان موبایلت را بزند و بعد هم فرار کند، چه کار می کنی؟!
¤ هیچی دیگه موبایل رفته، چون من با این هیکلم که نمی توانم دنبال طرف بدوم!
یکجا گفته بودی که به خاطر معروفیتت به سینما نمی روی، یعنی چی؟
¤ با این اوضاع که هست نه مردم می توانند درست حسابی فیلمشون رو ببینند نه من، چون مردم از من عکس و امضا می خواهند.
خب هنگام پخش فیلم که سینما تاریک می شود، چه طوری باز هم سراغت می آیند؟
¤ تاریکی سینما در برابر تابلو بودن هیکلم، سوسک است.
حسین رضازاده شکست خورد، این جمله را بشنوی سکته می کنی؟
¤ بالاخره من هم باید قبول کنم که شاید یک روزی شکست بخورم ولی برایم خیلی سخت است که بپذیرم «حسین رضازاده شکست خورد» برای همین تمریناتم را بیشتر و بصورت سنگین تر ادامه می دهم، شما هم دعا کنید.
برای خرید به مغازه می روی؟
¤ خیر
پس چه کسی می رود؟
¤ خانمم
تخفیف هم به ایشان می دهند؟
¤ اگر گرانتر نفروشند، تخفیف در کارشان نیست.
احساست وقتی که به ترکیه ای ها جواب «نه» دادی؟!

¤ فقط وظیفه ام را انجام دادم. یا ابوالفضل مال این خاک مقدس است.
اگر به تو پیشنهاد بازی در یک فیلم سینمایی بدهند، قبول می کنی؟
¤ شاید. البته یک نقش خوب و اول
مثلا رستم و اسفندیار!!
¤ بد نیست.
سر ظهر، وسط خوابت، یک خبرنگار سمج مثل من زنگ بزند و بگوید می خواهم با تو مصاحبه کنم، توی دلت چی به او می گویی؟
¤ همان چیزی را که به تو گفتم.
مگه به من چی گفتی؟
¤ حرف دل را که بلند نمی گویند... ولی نه، شوخی کردم، من مخلص همه شماها هستم.
آخرین حرف حسین رضازاده؟!
¤ اول و آخرش همان
یا ابوالفضل!