لطیفه

 ... هارون الرشید گوساله ای را بریان کرده و با میهمان خود مشغول خوردن بود. میهمان با ولع تکه های گوشت را پاره می کرد و می بلعید، هارون به او گفت؛ طوری این گوساله را می خوری که انگار پدر این حیوان به تو شاخ زده است. میهمان گفت؛ تو هم یک جوری از این گوساله حمایت می کنی که انگار مادرش به تو شیر داده است!

میخانه

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم
کز بهر جرعه ای همه محتاج این دریم
با تشکر از صدر

مست

مست لایعقلی جلوی یک رهگذر را گرفت و گفت: تو همان نیستی که دیشب توی گوش من زدی؟ و رهگذر گفت؛ نه، مست پرسید پس آنکس که دیشب توی گوش من زد کی بود؟ رهگذر گفت؛ چه می دانم؟ مست پرسید، پس تو کی هستی؟ و رهگذر نگاهی به سراپای مست انداخت و گفت؛ فکر می کنم، من کسی باشم که قرار است امشب کشیده آبداری توی گوش تو بزند!