از مجلس قیر چه خبر؟

ای که داری هوس شهرت و ثروت چو وزیر
بنشین پند مرا از دل و از جان بپذیر
تا توانی ز سرت حرص و طمع بیرون کن
باش قانع به همان خرج کم و نان و پنیر
به تو یا من عبث آن مسند و منصب ندهند
چون بود منحصر آن شغل به آقای وزیر
گر ندادند تو را کرسی و آن پست و مقام
خانه و بنز و مزایای دگر، سخت نگیر
چه وزارت چه وکالت چه فلان شغل کلان
نه به علم است و کمال است و نه عقل و تدبیر
بلکه با پارتی و با پول و سفارش گردد
کارها راست که بی مایه فطیر است فطیر
عجبی نیست اگر مرغک بی بال و پری
ناگهان رفته سوی عرش به بالا از زیر
یا سفارش شده گر کرسی مجلس اشغال
سهل و آسان بود آن کار نه کاری است خطیر
سهم بعضی وکلا گشته از آن روسیهی
که بود مجلس این دوره ما مجلس قیر
گر وکیلی نکند خدمت شایسته به خلق
مکنش عیب که بی چاره ندارد تقصیر
نه حقوقی که در این شهر کند خرج معاش
نه یکی نان که کند او شکم خود را سیر!
نه ورا خانه که آنجا بنشیند راحت
نه فولکسی که پیاده نرود او به مسیر!
بی نوا پول و پله نیز ندارد در جیب
شده در دست زن و مادر و فرزند اسیر!
کارمندان، همه باید کمکی بنمایند
بر وکیلان، همه مردم چه معلم چه دبیر!
مستحقند وکیلان و گرسنه همگی
لازم آمد کمک و عون به افراد فقیر!
¤ ¤ ¤
گریکی گفت: بود گردن من سخت کلفت!
بهر دیدار برو خدمت او با شمشیر
عصر ما عصر رجزخوانی و افزون طلبی است
نه عجب روبه اگر گفت: منم همچون شیر
زین مماشات و مدارا که شده با بعضی
هرکسی بهر خود امروز شده معرکه گیر
خاک بادا سر ارباب زر و زور که او
عده ای را زپی خدمت خود کرده اجیر
پشت بر ملت ما هر که کند، آخر کار
می خورد تو سری و سخت شود پست و حقیر
«میلاد»

نیایشی از امام سجاد (ع)

خداوندا، چه بسیار ابرهاى بلا که بر سر من خیمه زده بود و تو آنها را پراکنده ساختى

و چه بسا ابرهاى آبستن از نعمت خود بر سر من فرستادى تا بر من ببارند

 و چه بسا جویباران رحمت که براى سیراب کردن من جارى کردى‏

 و چه بسا جامه‏هاى عافیت که بر تن من پوشیدى

و چه بسا چشمان حوادث را که بر دوختى‏

 و چه بسا حجابهاى غم و اندوه که به یک سو زدى و حسن ظن مرا صورت حقیقت دادى.

 چه بسا به جاى فقر و نیازمندى، توانگرى و بى‏نیازى بخشیدى.

 چه بسا به سر در افتاده بودم‏ و تو مرا بر پاى داشتى و چه بسا مسکنت و بیچارگى که به یکبارگى از میان برداشتى.

احد

 

ای به امید کسان خفته زخود یاد آرید
تشنه کامان غنیمت ز احد یاد آرید

گر چه مرحب سپر انداخته خیبر باقی است
بت مگویید بشکستیم که بتگر باقی است

ره دراز است سبک تر بشتابیم ای دوست
خصم بیدار است یک چشم بخوابیم ای دوست

وای اگر قصه ما عبرت تاریخ شود
خیمه قافله را دشنه ماتیغ شود

لاله این چمن آلوده رنگ است هنوز
سپر از دست مینداز که جنگ است هنوز

خیمه بگذار و برو بادیه طوفان جوش است
کوه آتش به جگر دارد اگر خاموش است