روضه ی رضوان

من که از آتش دل چون خم می در جوشم
              مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم
                        قصد جانان است طمع در لب جانان کردن
                                 تو مرا بین که در این کار به جان می کوشم
                                            پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت
                                                          من چرا ملک جهان را به دو جو نفروشم

شب و خیال

شب و خیال و خاطره بیا به همصدایی ام
رها نمیکنم  تو را که تشنه رهایی ام
سحر  شد و نیامدی عزیز دلربای من
کنون دگر همه دل ام بیا به دلربایی ام
هزار و یکشب دگر به ماه خیره می شوم
که انتظار میبرد به باغ دلگشایی ام
ز خود برون شدم بیا که ابر تیره می رسد
چرا جدا نمی کنی از اینهمه جدایی ام
من از تو گر نگفته ام اسیر ناتوانی ام
تویی که شاعر منی بیا به همسرایی ام
هوا پر از حضور تست تو در حوالی منی
که ماه نقره گون شده به شام اشنایی ام
تو چشمه های روشنی نهفته در دل نمک
حضور ابر و سبزه در کویر بی ریا یی ام
ز مرز نور تا عبور  گذر به وادی حضور
نیامدی   می امدم کنون همه خدایی ام

از رنجی که می بریم

به مناسبت سالروز درگذشت جلال آل احمد

اثر آدمی بر دل ها به اندازه آثاری است که پس از مرگ، و به نیکی از خود بر جای می گذارد. تو گویی مرگ برای این دست از آدم ها، حکم یک روز تولد دیگر است... و به گمانم «جلال» یکی از همین ها بود. یعنی منهای روز تولدش، 11/9/1302، در روز دیگری چون این روزها نیز متولد گشت. سی وچهار سال پیش. هفدهم شهریور .48 اسالم گیلان.
می گویند رفته بود تا در یک مکان خلوت، گمشده خویش را در درون خویشتن پیدا کند، و پیدا کرد؛ رفت اما بهتر از آن گونه که زیسته بود. بی سبب نبود که مولای مان «جلال آل قلم» نامش نهاد. می دانی! او برای نوشتن، کلاس نمی گذاشت. اصلا مثل اینکه با «قلم» گام برمی داشت نه با قدم. آنهایی که آثار جلال را از سر انصاف خوانده اند، پذیرفته اند که گذشته جلال پر از «نگاه کردن» بود، نه مملو از «گناه کردن». آه! که گاه برای رسیدن به گنج، جز بردن رنج، کار دیگری نیز باید انجام داد؛ عبور از لجنزار عیش. چه اینکه بی هزینه نتوان «گلزار عشق» را زیارت کرد. اگر جلال از تهمت ها نترسید و به خطر زد، برای این بود که اعتقاد داشت «معرفت»، حرف اول را در دین می زند. نه! نمی توان صراحت قلم جلال را بهانه قرار داد، و او را با یک «ارزیابی شتاب زده»، بی دین خطاب کرد. والا «نفرین زمین» ما را خواهد گرفت. در ثانی ما در این مملکت مگر چند تا روشنفکر داریم که «تجربه» را فدای «ترجمه» نکرده باشند؟!
¤ ¤ ¤
توتم جلال، قلم او بود، و مامش، وطنش، و تنش، اسلام را می جست. آری! اسلام. اسلام، نه آن چیزی بود که جلال بخواهد دل از آن برکند. چه، از تحجر بریده بود. از تجدد رمیده بود. حال هر چند در ردیابی مصادیق، دچار اشتباهاتی نیز شد ولی خیلی زود یار را از اغیار بازشناخت. برگشت. در آغوش اصل خود آرام گرفت، فریاد زد؛ هیهات! این «غرب زدگی »ها چیست که در «دید و بازدید»های مان موج می زند؟ چرا نمی خواهیم از «سرگذشت کندوها» عبرت بگیریم؟ به کدامین حق، به یک مشت «بیگانه»، اجازه داده ایم منکر «نون والقلم» شوند؟!
¤ ¤ ¤
جلال، تعبیر «زن زیادی» را یک «سوءتفاهم» می دانست. سر همین، هنگام «بازگشت از شوروی»، و به عشق «تات نشین های بلوک زهرا»، از «مدیر مدرسه»ای نوشت که سالیانی بعد، در حج برای خودش، نه کسی که «خسی در میقات» شده بود. آری! او احرام بست و در کنار آن «هفت مقاله»، «سه مقاله دیگر»، نوشت تا ثابت کند روشنفکران این مرزوبوم، اغلب در خدمت خیانت، بوده اند؛ او نشان داد که «قمارباز»ان، همین طوری هم حق نواختن «سه تار» را ندارند، چه رسد با «دست های آلوده»!!
¤ ¤ ¤
... و هرگز ننوشت مگر؛ «از رنجی که می بریم»!