سلام مرد بی خاکریز! سلام مرد بی باروت!
به یادمان ورودت که افتادم، لرزشی در وجودم افتاد.
انگار آمدی تا ما را خجالت بدهی و بی خودمان کنی... و من جز تکرار همین لرزش کاری نمی توانم. صبوری تو مرا به حقارت می آورد و گاه به حسادت وا می دارد.
با دل ما چه کردی... با دردهایت که نمی شود آسان به کسی بگویی چه می کنی حالا؟!
هنوز شعر می گویی؟ شعر سکوت تو در آن سالها، حالا آغاز فریادهای تازه است. تکه ای برایم بخوان از معصومیتت. از خودت. که تو «خود» را می سرودی.
آهای مرد بی خاکریز! تو وقتی آمدی باز «بابا- بابا» بود که دخترت می خواند و چه شادمانه با آن چشمهای سیاه می زید حالا. تو وقتی آمدی باز پس از سالها بر سر سفره خانه تکه نانی ساری شد و خرده پنیری. دوش تو صبح به صبح بوی گندم گرفت، سینه ات طعم پنیر. تو با «درد» زائیده شدی و با «درد» زندگی می کنی و بگو از کدامین سمت کدام سوی این شهر بی شبتاب و مهتاب و آفتاب، می شود باز سراغی از امثال تو گرفت که پاک باشی، خیلی پاک و خدمتگزار.
مرداد که می شود، من یاد تو می افتم. یاد سروهای سربلند. یاد آن چشمهای قشنگ که دلم می خواهد قابشان کنم تا آخر همین جوری بماند، توی یک قاب چوبی.
نازنینم! ببین سگ ها و بوقلمون ها چه زیاد شده اند.
مرا پشت پلک خاطراتت سنگر بده.
... و برایم دعا کن، برای دلت دعا می کنم.
من بخال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و کوس انا الحق بزدم
همچو منصور خریدار سر دار شدم
غم دلدار فکنده است بجانم شرری
که بجان آمدم وشهره بازار شدم
در میخانه گشائید برویم شب و روز
که من از مسجد و ا ز مدرسه بیزار شدم
جامه زهد و ریا کندم و بر تن کردم
خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند می آلوده مدد کار شدم
بگذارید که از بتکده یادی بکنم
من که با دست بت میکده بیدار شدم
از اشعار حضرت روح الله
با تشکر از http://labeyar.persianblog.com
ای چراغ شام تار بینوایان!
در کویر تیرگیها، رهنوردی پیر و رنجورم
دیده ام هر جا که میچرخد، نشان از کورسویی نیست
سینه مالان میخزم بر خار و خارا سنگ این وادی
میزنم فریاد، اما ضجه ام را بازگویی نیست.
ایزدا! پاک آفرینا! بی همانندا!
جان پاکم سوی تو پر میکشد چون مرغ دست آموز
آنکه میپیچد به پای جان من ابلیس نادانیست
راز پوشا! من سیه رویی پشیمانم
هر سر موی سیاهم آیه شام سیه روییست
رشته موی سپیدم پرتو صبح پشیمانیست
زندگی بخشا!
هر زمان از مرگ یاد آرم
بند بند استخوانم می کشد فریاد از وحشت
ز آنکه جز آلودگی ره توشهای در عمق جانم نیست
وای اگر با این تهیدستی، به درگاه تو روی آرم
گر تهیدست و گنهکارم، پشیمانم
جز زبان اشک خجلت ، ترجمانم نیست.
ای خدای کهکشانها!
تا ببینم در سکوتی سرد و سنگین آسمانت را
نیمه شبها دیده میدوزم به اخترهای نورانی
تادیار کهکشانها میپرم با بال اندیشه
لیک من میمانم و اندیشه و اقلیم حیرانی
در درون جان من باغی ز توحید است، اما حیف
گلبنانش از غبار معصیت ها سخت پژمرده است
وز سموم بس گنه، این باغ، افسرده است
تا بشوید گرد را از چهره این باغ
بر سرم گسترده کن ای مهربان! ابر هدایت را
تا بخشکد بوستان جان من در آتش غفلت
برمگیر از پهندشت خاطرم چتر عنایت را
کردگارا!
گفتگوی با تو عطر آگین کند موج نفسها را
آنچه خرم میکند گلزار دل را،گفتگو با توست
نیمه شبها دوست میدارم به درگاهت نیایش را
ندبه من میدواند بررخم باران اشک شرم
تا بدین باران شکوفاتر کند باغ ستایش را
سر به محراب تو ساید شرمگین مردی گنه آلود
ای خدا! بشنو نوای بندهی آلوده دامان را
غمگسارا! سینه ام از غم گرانبارست
مهربانا! خلوتم ازگریه لبریزست
ای خدا! تنها تومی بینی به جانم اشک پنهان را
مهدی سهیلی