لطیفه

به شخصی گفتند دمر آب نخور! پرسید چرا؟ گفتند، عقلت کم می شود. پرسید عقل چیه؟ گفتند: هیچی بابا! اصلا با تو نبودیم! چند قلپ دیگه بخور!...

 

پا به پای سعدی همراه با نفر بعدی

 سعدی نفر بعدی
ندانم کجا دیده ام در کتاب
که آن خانه ظلم گردد خراب
خبر یافت گردنکشی در عراق
که تا سر فرو رفته در باتلاق
شنیدم که دارای فرخ تبار
نشد در همه عمر خود جت سوار
یکی را حکایت کنند از ملوک
که آن کله اش بود چون بوش پوک
چنین گفت فرزانه هوشمند
که بر غصب اموال کس دل مبند
همی تا برآید به تدبیر کار
به بدجنسی و قلدری رو میار
یکی را خری در گل افتاده بود
خری خرتر از آن مهاجم نبود
اگر در سرای سعادت کس است
به خلق جهان زور گفتن بس است
یکی پند می داد فرزند را
که بالا مبر بیش از این گند را
اگر پیل زوری اگر شیر جنگ
سرانجام باید کنی ونگ ونگ
ندانم که گفت این حکایت به من
که هرگز مشو دوست با اهرمن
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
که از بوش و شارون مروت مجوی
حکایت کنند از جفا گستری
که تبدیل شد او به خاکستری
تو را نیک پند است اگر بشنوی
به عالم کسی نیست جز حق قوی
شنیدم که در مرزی از باختر
بیفتاد یک ملتی در خطر
ز مستکبران دلاور مترس
ز شیران بترس و ز عنتر مترس
همی رفت و می پخت سودای خام
که صاحب شوم این جهان را تمام
کسی گفتش اکنون سر خویش گیر
در این نقشه و آرزوها بمیر

لطیفه

عده ای از اهالی محله، شخص نیمه جانی را به بیمارستان آوردند، پزشک پرسید چی شده؟
جواب دادند که در یک آتش سوزی دچار سوختگی شده است. پزشک با تعجب پرسید؛ پس چرا دست و پایش شکسته و سرش شکاف برداشته است؟ یکی از آنها گفت؛ آقای دکتر! آخه وقتی بدنش آتش گرفت، با بیل خاموشش کردیم!!