به یاد ورود آزادگان سر افراز اسلام

 سلام مرد بی خاکریز! سلام مرد بی باروت!
به یادمان ورودت که افتادم، لرزشی در وجودم افتاد.
انگار آمدی تا ما را خجالت بدهی و بی خودمان کنی... و من جز تکرار همین لرزش کاری نمی توانم. صبوری تو مرا به حقارت می آورد و گاه به حسادت وا می دارد.
با دل ما چه کردی... با دردهایت که نمی شود آسان به کسی بگویی چه می کنی حالا؟!
هنوز شعر می گویی؟ شعر سکوت تو در آن سالها، حالا آغاز فریادهای تازه است. تکه ای برایم بخوان از معصومیتت. از خودت. که تو «خود» را می سرودی.
آهای مرد بی خاکریز! تو وقتی آمدی باز «بابا- بابا» بود که دخترت می خواند و چه شادمانه با آن چشمهای سیاه می زید حالا. تو وقتی آمدی باز پس از سالها بر سر سفره خانه تکه نانی ساری شد و خرده پنیری. دوش تو صبح به صبح بوی گندم گرفت، سینه ات طعم پنیر. تو با «درد» زائیده شدی و با «درد» زندگی می کنی و بگو از کدامین سمت کدام سوی این شهر بی شبتاب و مهتاب و آفتاب، می شود باز سراغی از امثال تو گرفت که پاک باشی، خیلی پاک و خدمتگزار.
مرداد که می شود، من یاد تو می افتم. یاد سروهای سربلند. یاد آن چشمهای قشنگ که دلم می خواهد قابشان کنم تا آخر همین جوری بماند، توی یک قاب چوبی.
نازنینم! ببین سگ ها و بوقلمون ها چه زیاد شده اند.
مرا پشت پلک خاطراتت سنگر بده.
... و برایم دعا کن، برای دلت دعا می کنم.