همسایه ما

تمام سال ها از تو غمت سرمایه ما شد
غروبی بی فروغ از رفتنت همسایه ما شد
شبیه کودکانی با لجاجت های سیب آلود
فقط فکر و خیالت تا همیشه دایه ما شد
تو که هرگز نبودی تا ببینی ای امید من
چه شاخ و برگ های نارسی چون سایه ما شد
نهال آشنایی هایمان در خلوتی خاکی
به شوق دیدنت ای نازنین همسایه ما شد
به قلب قاصدک ها انتظار دیدنت ای گل
امید آخرین فریاد- تنها آیه ما شد

لطیفه

راننده ناشی و بی گواهینامه ای با دو عابر تصادف کرده بود. یکی از آنها در جا فوت کرده و دیگری که پایش شکسته بود، از درد ناله و فریاد می کرد. راننده ناشی و از خود راضی با عصبانیت سر او داد کشید و گفت: چیه! چه خبرته؟! اون یکی با اینکه مرده اعتراضی نداره و ساکت خوابیده ولی تو که فقط پایت شکسته چه خبرته که این جور داد و فریاد راه انداختی؟!

حیف که خورشید نبود!

به مناسبت سالروز بازگشت سرافرازانه آزادگان

آن روز که آمدید، هوا بارانی بود. گویا چشم ها، «چشمه» شده بودند؛ قصه، «قصه عشق» بود و اشک شوق». دل مان خیلی برای شما تنگ شده بود. گرفته بود؛ سرهمین حرف «روز وصل»، «قشنگ شده بود» خیلی. آنقدر که چهره های سوخته شده شماها، قد کمانی شما، کمرهای شکسته شده شما، و تازیانه هایی که از «یلدای ستم» خورده بودید، هیچ کدام سبب نگشت تا شما را نشناسیم. دیدید، که آمدید و ناسپاس نبودیم. دیدید، که آمدید و سکه هاتان خریدار داشت. دیدید که آمدید و «وطن» برتن رنج دیده تان «بوسه» زد... و دیدید که آمدید، اما نه مثل آنها که ازکربلا آمدند و سنگ خوردند. دیدید، که آمدید ولی نه چون آنهایی که «سیلی»، صورت شان را نواخت. آه! که انتظار آمدن تان، روز و شب بی قرارمان کرده بود، و با اینکه از «اسارت»، آمده بودید، اما «اسیر» نبودید؛ ما شما را سرمشقی کرده بودیم برای «آزاده بودن»؛ لاله ای بود که می ریختیم به پای تان.
¤¤¤
آن روز که شما آمدید، فرقی نمی کرد؛ انگار این پدران ما بودند که داشتند می آمدند؛ شما را نگاه می کردیم و «شهدا» را می دیدیم. قلب مان، مطمئن شد که «شهیدان» زنده اند؛ الله اکبر گویان، ورودتان را خیرمقدم گفتیم و عاشقانه، در آغوش تان گرفتیم. می دانستیم که برشما چه گذشته است. بیگانه نبودیم با خون دادن ها و خون دل خوردن ها. آخرما خود نیز حامل زخم هایی بودیم که بخیه بردار نبود؛ غصه ها خوردیم وقتی «برادرکش» خطاب تان کردند. نوشتیم؛ اف برآنهایی که پیش کسوتان جهاد و شهادت را در پیچ و خم زندگی روزمره، گم کرده اند؛ دغدغه های قشنگی داشتیم.
¤¤¤
آن روز که شما آمدید معلوم نبود «شب پرستان» چه برسرتان آورده بودند؛ جوان رفته بودید و پیر برگشتید. رعنا رفته بودید و هنگام بازگشت «پهلو گرفته» بودید... اما این هم هست که «گمنام» رفته بودید و وقت آمدن، شدید «شهره آفاق» بالاتفاق بر سر و روی تان «گل» نثار کردیم. آخر آنچنان مردانه، مقاومت کرده بودید که خدای نکرده، حتی اگر نمی آمدید، باز باورمان شده بود؛ «ملتی که شهادت دارد، اسارت ندارد».
¤¤¤
و آن روز که شما آمدید؛ فقط حیف که «خورشید» نبود