ای چراغ شام تار بینوایان!
در کویر تیرگیها، رهنوردی پیر و رنجورم
دیده ام هر جا که میچرخد، نشان از کورسویی نیست
سینه مالان میخزم بر خار و خارا سنگ این وادی
میزنم فریاد، اما ضجه ام را بازگویی نیست.
ایزدا! پاک آفرینا! بی همانندا!
جان پاکم سوی تو پر میکشد چون مرغ دست آموز
آنکه میپیچد به پای جان من ابلیس نادانیست
راز پوشا! من سیه رویی پشیمانم
هر سر موی سیاهم آیه شام سیه روییست
رشته موی سپیدم پرتو صبح پشیمانیست
زندگی بخشا!
هر زمان از مرگ یاد آرم
بند بند استخوانم می کشد فریاد از وحشت
ز آنکه جز آلودگی ره توشهای در عمق جانم نیست
وای اگر با این تهیدستی، به درگاه تو روی آرم
گر تهیدست و گنهکارم، پشیمانم
جز زبان اشک خجلت ، ترجمانم نیست.
ای خدای کهکشانها!
تا ببینم در سکوتی سرد و سنگین آسمانت را
نیمه شبها دیده میدوزم به اخترهای نورانی
تادیار کهکشانها میپرم با بال اندیشه
لیک من میمانم و اندیشه و اقلیم حیرانی
در درون جان من باغی ز توحید است، اما حیف
گلبنانش از غبار معصیت ها سخت پژمرده است
وز سموم بس گنه، این باغ، افسرده است
تا بشوید گرد را از چهره این باغ
بر سرم گسترده کن ای مهربان! ابر هدایت را
تا بخشکد بوستان جان من در آتش غفلت
برمگیر از پهندشت خاطرم چتر عنایت را
کردگارا!
گفتگوی با تو عطر آگین کند موج نفسها را
آنچه خرم میکند گلزار دل را،گفتگو با توست
نیمه شبها دوست میدارم به درگاهت نیایش را
ندبه من میدواند بررخم باران اشک شرم
تا بدین باران شکوفاتر کند باغ ستایش را
سر به محراب تو ساید شرمگین مردی گنه آلود
ای خدا! بشنو نوای بندهی آلوده دامان را
غمگسارا! سینه ام از غم گرانبارست
مهربانا! خلوتم ازگریه لبریزست
ای خدا! تنها تومی بینی به جانم اشک پنهان را
مهدی سهیلی