عطر بسم الله


شبی تب داشتم ، رفتی و قرص ماه آوردی
برایم شیشه ای از عطر بسم الله آوردی
من از صد بار اسماعیل و هاجر، تشنه تر بودم
تو این زمزم ترین را از کدامین راه آوردی؟
من از بی قبلگانم ، کافری از من نمی پرسد
مسلمان کافرا ! کی رو بدین درگاه آوردی
عزیز مصر بود این دل که دادم بر تواش روزی
امان از گرگ یوسف خورده ای کز چاه آوردی
دوباره شنبه ام تعطیل شد، یکشنبه ام تعطیل
دوباره یادم از آن جمعه ی ناگاه آوردی

از علیرضا قزوه http://ghazveh.persianblog.com/

لطیفه

اون قدیم ندیم ها، یک جهانگرد اسکاتلندی که وصف زرنگی اصفهانی ها را شنیده بود برای آزمایش به یک کارگر اصفهانی گفت؛
 تو از من یک سؤال بکن، اگر جواب دادم 100 تومان بده و اگر جواب ندادم 100 تومان بگیر
 و بعد من از تو سؤال می کنم و...
 اصفهانی گفت؛ تو جهانگرد و جهاندیده هستی، بنابراین تو صدتومن بده و من پنجاه تومن و یارو پذیرفت،
 اصفهانی پرسید،
 اون چیه که مستقیم میره بالا،
 مستقیم میآد پایین،
 همه جا دور می زنه ولی از جایش هم حرکت نمی کنه؟...
اسکاتلندی مدتی فکر کرد و گفت؛
 نمی دانم و صدتومان داد و بعد به اصفهانی گفت،
 حالا خودت جواب سؤال را بگو.
 کارگر اصفهانی گفت؛
 من هم نمی دونم و پنجاه تومن به یارو پس داد!

آن شب، آسمان به زمین رسید



.. و زمین از کلام خدا خالی بود. قرنها می گذشت و هیچکس نشانه ای از ارتباطی میان آسمان و زمین، به یاد نداشت. راهب سالخورده صومعه، از زبان نیاکانش سینه به سینه شنیده بود، و در کتابهایش که میراثی کهنه بودند، خوانده بود که روزی ستاره احمد در شرقی ترین افق آسمان خواهد درخشید.
او به امید تماشای این ستاره، در هرکدام از شبهای پرراز و رمز صحرا؛ آندسته شبها که غریبند وآدمی می داند تفاوت چشمگیری با دیشب و فرداشب دارند، بارها و بارها، پلکان مارپیچ برج ناقوس را دویده بود. تا در بالاترین امکان جغرافیایی یک دشت پست، آسمان نویددهنده را تماشا کند و آرزویش، در شبی از شبهای سالیانی دور، محقق گشته بود.
گویی فریاد شوق او، در کنگره های کاخی بزرگ در قلمرو پادشاه همسایه، پیچیده بود و طاقی را به لرزه برخود جنبانیده بود. گویی از نفیر آه حسرت ناک او، آتش آتشگاهی که نمی مرد و نمی افسرد، به ناگهان خاموش گشته بود و اینک از آن شام واقعه سالیانی می گذشت. سالیانی به چله نشینی های بلند کسی که بر سر راه کاروانهای بازرگانان عرب، سیاهی چشمانش، به سپیدی می زد تا مگر صاحب آن ستاره درخشان را در کسوت یک منجی ببیند. پس کجا بود آن نجات دهنده ای که جهانی انتظار رسالتش را می کشید؟!
صومعه، راهب عوض کرده بود. راه کاروان رو هراز گاهی مسیر گذار اشتران خدیجه بود که در کنار کاروانهای سایر بازرگانان، بار خویش به مقصد می رساندند و در این سال اخیر، تحت نظارت کاروان سالاری به نام «محمد امین» بودند. هیچکس نمی دانست گمشده راهب نصرانی یکبار در جامه یک کاروان سالار از این راه خواهد گذشت؛ همچنانکه هیچکس نمی دانست آن یتیم قریشی که سالیان مدید گوسفندان اهل مکه را به آبشخورهای سرسبز و پربرکت دشتها می رسانید و صدای هی های اش در دشتهای اطراف می پیچید، همان گمشده راهب است در شولای پشمین چوپانی.
این را حتی امید ناامید شده مردمان بیابانی نمی دانستند. آنهایی که در مسیر کار و زندگیشان بارها و بارها، زائر جبل النور را دیده بودند که در سیاهی شبهای صحرا، از شهر پرهیاهو فاصله می گرفت و به غاری درکوه پناه می آورد تا با خود خلوت کند. آیا چنین امکانی را «جبل النور» می فهمید؟ آیا «حرا» که چون آغوشی سنگی محمد را دربرمی گرفت و اسرار نیوش او بود، می دانست؟ و خدیجه که چهل شب تمام بردرگاه خانه اش ایستاده بود و روی سوی راههای صعب کوهستانی داشت؟ و نقطه ای را نشانه کرده بود تا به دلش بگوید: ای دل صبور باش! آنکه منتظرش هستی «اکنون آنجاست.»
او هم وقتی دانست که محمد«ص» با تن لرزه ای شدید به خانه آمد و گفت: «خدیجه! مرا به تن پوشی بپوشان!»
یعنی چه ماجرایی برمحمد گذشته بود که اینطور منقلب و از خود بیخود بود؟ یقیناً آنچه محمد را در پنجه تسلیم و ارادت خود می فشرد، رنگی از ترس نداشت. و از جنس دغدغه های معمول یک مرد و یک کوه نبود، پس چه بود؟