شعر روز

هر صبح‌ با سلام‌ تو بیدار می‌ شویم‌
ازآفتاب‌ چشم‌ تو سرشار می‌ شویم‌
درچشمهای‌ آبی‌ ات‌ ای‌ تا افق‌ وسیع‌
یک‌آسمان‌ ستاره‌ سیار می‌ شویم‌
سلمان‌ هراتی‌

لطیفه

شخص موقری در حال عبور از یک محله بود. بچه ای به او گفت؛ آقا! بی زحمت زنگ در این خانه را بزنید و آن شخص با وقار که فکر می کرد آنجا خانه آن کودک است و دستش به زنگ نمی رسد، زنگ در خانه را زد. در این هنگام، کودک به او گفت؛ خیلی عالی شد، حالا بدو بیا که باید فرار کنیم!! الان صاحب خونه سر می رسه!

تشنگان حقیقت

 آورده اند عارفی بلندمرتبه و صاحب کرامت با خود عهد کرد پای پیاده و بی زاد و توشه به مکه برود. در ابتدای راه جوانی را دید که به وی سلام کرد. شیخ ایستاد و جواب سلام وی را داد و چون در ظاهر او نگریست دریافت مسلمان نیست.
جوان از وی اجازت خواست تا همراهش باشد. شیخ ممانعت کرد و گفت: آنجا که من می روم تو را راه نیست. از این همراهی تو را چه سود؟!
جوان اصرار کرد که اجازه ده تا همراهت باشم شاید تبرکی باشد!
شیخ چون اصرار وی را دید چیزی نگفت و به راه افتاد و جوان نیز همراه وی گشت. یک هفته بی زاد و توشه بیابان را درنوردیدند تاآنکه جوان به ضعف آمد و گفت: ای شیخ! گستاخی کن و از خدای خود بخواه تا ما را توشه ای و قوتی رساند که گرسنه ام و توانم بریده است! شیخ از او فاصله گرفت و در گوشه ای دست به آسمان بلند کرد و گفت: پروردگارا، مرا پیش بیگانه خجل مگردان!
در حال از غیب طبقی آمد پر از نان و ماهی بریان و رطب و کوزه ای آب. نشستند و طعام خوردند و پس از لختی استراحت به راه افتادند.
یک هفته دیگر گذشت. شیخ رو به جوان کرد و گفت: تو خواستی که ما از معبود خود توشه بخواهیم و به ما رساند حال تو نیز به هر چه که اعتقاد داری و از هر معبودی که داری بخواه تا قوتی به ما رساند! جوان تکیه بر عصا زد و لب بجنبانید و در همان حال دو طبق ظاهر شد که هر طبق پر از نان و حلوا و ماهی و رطب و کوزه ای آب بود!
شیخ متحیر شد. جوان گفت: ای شیخ بخور که این را معبود من فرستاده است.
شیخ خجل گشت و لب به طعام نزد. جوان اصرار کرد و گفت؛ بخور تا تو را بشارت دهم! شیخ سر به پیش افکند و گفت: تا بشارتم ندهی نمی خورم. جوان سر به آسمان بلند کرد و گفت: بشارت نخستم آنکه... اشهدان لااله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله... و دیگر بشارت آنکه گفتم: الهی به حق این پیر که او را به نزدیک تو قدر و مرتبتی است و دین وی حق است طعامی فرست تا در روی وی خجل نگردم! و این نیز به برکت تو بود... طعامی خوردند و به راه افتادند.
شیخ گفت: با هم به مکه رسیدیم و او همانجا مجاور گشت و باز نگشت!
دیده بگشا!
تشنگان بیابان می دانند آب چیست! و ذلت کشیدگان عالم کفر و الحاد و شرک می دانند ایمان