زمن نگارم عزیزم خبر ندارد
به حال زارم حبیبم نظر ندارد
خبر ندارم من از دل خود
دل من از من عزیزم خبر ندارد
دل من از من عزیزم خبر ندارد
کجا رود دل عزیز من ، آخ که دلبرش نیست
کجا پرد مرغ حبیبم که پر ندارد
کجا پرد مرغ حبیبم که پر ندارد
بهار مضطر عزیز من آخ منال دیگر
که آه و زاری اثر ندارد
همه سیاهی عزیزم همه تباهی حبیب من آخ
مگر شب ما عزیزم سحر ندارد عزیز من آخ
مگر شب ما حبیبم سحر ندارد
امان از این عشق عزیز من آخ فغان از این عشق
که غیر خون جگر ندارد
ز هر دو سر بر سرش بکوبند
کسی که تیغ عزیزم دو سر ندارد حبیب من آخ
کسی که تیغ عزیزم دو سر ندارد
بعد از خوب بودن ، خوبی کردن مهمه.
برای آدمهای عاشق زمستان ، بهار سفید است.
فکرش « کار» نمی کرد ،چون خودش « سرکار» بود.
در جشن انرژی هسته ای قراره به فقرا غذای غنی شده بدهند.
ساعت شماطه دارش را کوک کرد تا به موقع از خواب غفلت بیدار شود.
برای سهامدار جزء حقی وجود ندارد تا ضایع شود.
با نردبانی که خرید از دیوار حاشا بالا رفت.