دیدار با ابلیس
آورده اند عارفی مدتها در پی ملاقاتی با ابلیس بود تا از وی چیزی بپرسد. او خود می گوید روزی بر در مسجد ایستاده بودم که پیری را دیدم از دور می آمد چون نزدیکتر شد و او را بدیدم وحشتی در من پدید آورد و گفتم: تو کیستی؟
گفت: آرزوی تو!
گفتم: ای ملعون چه چیز باعث شد به آدم سجده نکنی؟
گفت: ای مرد خدا، تو که عارفی و نه با دیده سر بلکه با چشم دل می بینی آیا روا می دانی که بنده ای بنده دیگر را سجده کند و غیر از او را بپرستد؟!
عارف گفت: از پاسخ ابلیس متحیر شدم و جوابی نداشتم که ناگاه هاتفی در سرم ندا داد به او بگو دروغ می گویی! که اگر بنده بودی امر او را اطاعت می کردی و از فرمان او بیرون نمی آمدی.
عارف گفت: چون این سخنان بر زبان آوردم، ابلیس فریادی برآورد که ای مرد جانم را سوزاندی... و ناپدید شد!
دیده بگشا!
برخیز و قربانی کن!
آن شب که باران آمد و آسمان گرفته و ابری بود. درست مثل دل من که غم از دست دادن و نبودن تو گرفته و ابری است. حتی ابری تر از تمام آسمانهای بارانی. شبهایی که آسمان صاف است، در آن بیکران سیاه، دنبال ستاره ای می گردم که نام تو را می خواند. آن ستاره دل من است که جز نام تو هیچ چیز دیگری را نمی خواهد و نمی تواند بخواند یا حسین.