تپش قلم



 طالب ریاست، تشنه سراب است هرچه بیشتر بدود زودتر هلاک می شود!
¤ ¤ ¤
 هر کس به صورت متملقان «خاک یاس» نپاشد، دیر یا زود در مرداب شخصیت آنها غرق می شود.
¤ ¤ ¤
 انسان در دنیا آنچه می خواهد می شود و در آخرت با آنچه شده همنفس می گردد!
¤ ¤ ¤
 آن گاه که چرخ زندگی بر حول محور حوادثی چرخید که محال پنداشته می شد به تماشای «اراده برتر» بنشین!
¤ ¤ ¤
 در پس پرده هر «ستم بزرگ» ظالمان تاریخ، یک «حقارت کوچک» طنازی کرده است!



میلاد پیامبر صلح و رحمت و توحید حضرت عیسی مسیح را به همه موحدان

و حقیقت طلبان تبریک می گویم

 

همچنین ولادت دختر امام موسی بن  جعفر را 

تبریک می گویم




شهرها انگشترند و «قم» ، نگین
تربت قم، قبله عشق و وفاست
مرقد معصومه «ع» چشم شهر ما
دخترى از اهل بیت آفتاب
در حریمش مرغ دل پر مى زند
هر دلى اینجاست مجذوب حرم
این حرم باشد ملائک را مطاف

فیلمی بدون بلیط!؟




آن شب سرد و بارانی، هنگام بازگشتن از سرکار، یکدفعه احساس ضعف کردم. دیر وقت بود. تقریباً همه مغازه ها بسته بودند. کمی آن سوتر اما نگاهم به پیرزنی افتاد که بساطی جلویش پهن کرده بود و داشت خرت و پرت می فروخت. حس کردم بیسکویتی، چیزی باید داشته باشد. قدم هایم را تندتر کردم. دیگر تقریباً به پیرزن رسیده بودم که ناگهان دخترکی هفت، هشت ساله جلویم سبز شد و درآمد، «دویست تومن می دی، از گرسنگی دارم میمیرم.» کمی که بیشتر نگاهش کردم متوجه شدم سر و وضع کثیفی دارد ولی به چشم خواهری، انصافاً به عروسک ها می مانست... بله.داشتم می نوشتم که دلم برای دخترک سوخت. منتهی از این رو که مطمئن بودم کمک من به آن دختر کوچولو به جای سیر کردن شکم او، جیب شیاد دیگری را فربه تر می کند، بی اعتنا به سماجت عجیب دخترک راهم را ادامه دادم، که چیزی در دلم گفت: «بنده خدا! تو که می خواهی یک چیزی بخری، ته دلت را بگیرد، خب! نصفش را هم بده به این طفل معصوم.» پس به دخترک گفتم: «خیلی گرسنه ای؟ عیبی ندارد. یک کیک می خرم، دوتایی می خوریم. اگر سیر نشدیم...»، هنوز جمله ام تمام نشده بود که دخترک با پررویی جواب داد: «حالا دویست تومن پول خواستیما، گدا؟!»
¤¤¤
بی ادبی دخترک، اندک تناسبی، با قیافه معصومانه اش نداشت. راستش را بخواهی، احساس کردم دخترک مشغول بازی کردن نقشی نامتعارف در فیلمی به کارگردانی یک نامرد است. سرهمین به دخترک گفتم؛ اگر گرسنه ات نیست، پس پول را می خواستی چه کنی؟ گفت: فکر کن می خواستم ببرم برای مادرم. در آن تاریکی، کارت دانشگاهم را درآوردم و به دخترک گفتم: «من مأمورم (!) اگر قول بدی دروغ نگویی...»، خدا بگویم چه کارش نکند، پا گذاشت به فرار.
¤¤¤
چند متری دنبال دخترک دویدم. با آن کیف سنگین، ولی رسیدن به او غیرممکن بود. در حالی که به شدت ضعف بر تمام بدنم چیره شده بود برگشتم. برگشتم و با تعجب دیدم؛ بساط پیرزن سرجای خودش است. از پیرزن اما خبری نبود.
¤¤¤
و برگشتن دستیار کارگردان، منوط به رفتن من بود!