فیلمی بدون بلیط!؟




آن شب سرد و بارانی، هنگام بازگشتن از سرکار، یکدفعه احساس ضعف کردم. دیر وقت بود. تقریباً همه مغازه ها بسته بودند. کمی آن سوتر اما نگاهم به پیرزنی افتاد که بساطی جلویش پهن کرده بود و داشت خرت و پرت می فروخت. حس کردم بیسکویتی، چیزی باید داشته باشد. قدم هایم را تندتر کردم. دیگر تقریباً به پیرزن رسیده بودم که ناگهان دخترکی هفت، هشت ساله جلویم سبز شد و درآمد، «دویست تومن می دی، از گرسنگی دارم میمیرم.» کمی که بیشتر نگاهش کردم متوجه شدم سر و وضع کثیفی دارد ولی به چشم خواهری، انصافاً به عروسک ها می مانست... بله.داشتم می نوشتم که دلم برای دخترک سوخت. منتهی از این رو که مطمئن بودم کمک من به آن دختر کوچولو به جای سیر کردن شکم او، جیب شیاد دیگری را فربه تر می کند، بی اعتنا به سماجت عجیب دخترک راهم را ادامه دادم، که چیزی در دلم گفت: «بنده خدا! تو که می خواهی یک چیزی بخری، ته دلت را بگیرد، خب! نصفش را هم بده به این طفل معصوم.» پس به دخترک گفتم: «خیلی گرسنه ای؟ عیبی ندارد. یک کیک می خرم، دوتایی می خوریم. اگر سیر نشدیم...»، هنوز جمله ام تمام نشده بود که دخترک با پررویی جواب داد: «حالا دویست تومن پول خواستیما، گدا؟!»
¤¤¤
بی ادبی دخترک، اندک تناسبی، با قیافه معصومانه اش نداشت. راستش را بخواهی، احساس کردم دخترک مشغول بازی کردن نقشی نامتعارف در فیلمی به کارگردانی یک نامرد است. سرهمین به دخترک گفتم؛ اگر گرسنه ات نیست، پس پول را می خواستی چه کنی؟ گفت: فکر کن می خواستم ببرم برای مادرم. در آن تاریکی، کارت دانشگاهم را درآوردم و به دخترک گفتم: «من مأمورم (!) اگر قول بدی دروغ نگویی...»، خدا بگویم چه کارش نکند، پا گذاشت به فرار.
¤¤¤
چند متری دنبال دخترک دویدم. با آن کیف سنگین، ولی رسیدن به او غیرممکن بود. در حالی که به شدت ضعف بر تمام بدنم چیره شده بود برگشتم. برگشتم و با تعجب دیدم؛ بساط پیرزن سرجای خودش است. از پیرزن اما خبری نبود.
¤¤¤
و برگشتن دستیار کارگردان، منوط به رفتن من بود!

 

نظرات 20 + ارسال نظر
نغمه باران دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1382 ساعت 08:38 ب.ظ http://naghmeh-baran.blogsky.com

وقتی تنهایی... وقتی همه رهات میکنن... یکی هست که هنوز باهاته! میدونی کیو میگم! خدا...
وقتی بارون میاد احساس میکنیم که به خدا نزدیکتریم... میشه خدا رو تو قطره های بارون حس کرد... نغمه باران اونوقته که صادقانه تره... همه ما با خدا حرفهایی داریم... وبلاگ نغمه باران حرفهای من و خدامه... خوشحال میشم سر بزنید...

نسرین سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1382 ساعت 08:32 ق.ظ

سلام...متنت خیلی درب و داغونه. قبلیا بهتر بودن. ولی عکسهات انصافا قشنگن.

... سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1382 ساعت 09:00 ق.ظ http://salambeto.blogsky.com

سلام ... نوشته ات جالب بود ... موفق باشی

رضا سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1382 ساعت 11:21 ق.ظ http://arman66.blogsky.com

سلام نسرین جان
من چند بار تا حالا برات پیغام گذاشتم ولی......
راستی درخصوص این بچه ها من هر روز چند تا شون رو می بینم

زمستانه سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1382 ساعت 11:56 ق.ظ http://winter.blogsky.com

آدم واقعا نمیدونه که چیکار کنه با اونایی جلوی آدمو می گیرن وپول می خوان . اگه بدی حس اینکه تورو تلکه کرده و اگه ندی عذاب وجدان.ولی آدم باید واسه دل خودش کار کنه . اصلا به طرف کاری نداشته باشه.

سینا سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1382 ساعت 12:14 ب.ظ http://delsinario.blogspot.com

جالب بود. ولی اصولا سعی کنید اصلا با این جور آدم ها صحبت نکنید چون یه دفه برادرم با دوستش داشت تو یه خیابون خلوت می رفت٬ چند تا بچه ی ریزه میزه اومدن هی پیله کردن که یه چیزی بدین٬ وقتی برادرم گفته بود ول کنین دیگه٬ سوت زده بودن ۱۰-۱۲ تا بچه ی بزرگ تر ریخته بودن سرشون زده بودنشون!! خدا رحم کرده بود که برادرم و دوستش عاقل بودن تکون نخوردن اگه نه خدا می دونه چی میشد؟!!

ناینتین سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1382 ساعت 12:27 ب.ظ http://nineteen.blogsky.com

...

صادق سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1382 ساعت 04:38 ب.ظ

سلام
تجربه جالبی داشتید.
بالاخره بایستی یک نهادی مسئولیت این مسئله رو بپذیره ولی فعلا همه فرافکنی می کنند.

صدر سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1382 ساعت 05:56 ب.ظ http://khodneves.blogsky.com

سلام !
این دست تجربیات رو بهش میکن هشدار !
هشدار خود به خود که هر چند اتفاقی بر سر راه قرار گرفته اما ......
متن زیبایی بود !
موفق باشی
صدر

نسرین چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 07:36 ق.ظ

سلام
خسته نباشی.حالا متنت خوب شد و فهمیدم چی نوشتی.موفق باشی.

[ بدون نام ] چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 08:05 ق.ظ http://zooghal.blogsky.com

یاحق
خونه نو مبارک.

پویان چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 09:21 ق.ظ http://pnn.persianblog.com

سلام........ وبلاگ خوشکلی دارید!.... بابای

یکی چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 11:11 ق.ظ

به چشم خواهری عروسک بود؟!؟!؟!؟!!!؟!! یعنی چی؟!؟!!!! به خودتون هم شک دارین؟!؟ به به ...
بعدشم من یه مامورم(!) که از صد تا دروغ بالاتره بعد ازش می خواستین در برابر دروغ شما راست بگه خانوم مومنه!!!!!
.......... اصلن که چی؟؟ مگه نمی دونیم این جریان گداها از کجا سرچشمه گرفته.... صورت مساله رو واروونه جلوه ندین!!!

فقط یه داستان بود نه اینکه من ....

بهاره چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 11:22 ق.ظ http://bahare-2003.blogsky.com

سلام. وبلاگ زیبایی داری. از این بچه ها زیادن. و همیشه کسایی هستن که ازشون سو استفاده کنن.فکر می کنی اگه اینا توی یه خانواده ی بهتر بزرگ می شدن ٬ اینطوری می شدن؟ راستی من به تو لینک دادم.

زمستانه چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 11:26 ق.ظ http://winter.blogsky.com

تو چیکار میکنی اسمت همیشه تو لیست ۱۵ تاس؟؟!

مهدی چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 11:31 ق.ظ http://akhbar30.persianblog.com

سلام وبلاگ جالب با مطالب جالبتری داری امیدوارم موفق باشی !!

اردلان چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 05:19 ب.ظ http://ardalan235.persianblog.com

سلام به دوست ارجمندم. داستان زیبایی بود از نوع آن واقعیت های ملموس و تلخی که هر لحظه با آن دست به گریبان هستیم. راستی ما برای روز جمعه۵ دی یک قرار وبلاگی داریم .ساعت ۴ در لابی هتل مروارید میدان هفتم تیر. اگر تشریف بیاورید خوشحال می شویم .برای آشنایی با دوستان حاضر در جمع می توانید به وبلاگ حرفهای تنهایی و لینکهای آن سری بزنید .این وبلاگ در لیست دوستان من موجود است .پیروز و سر بلند باشید.

سینا چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 06:07 ب.ظ http://delsinario.blogspot.com

خوشحالم که فقط یه داستان بود.

محسن چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 06:29 ب.ظ http://ostadrabi.blogsky.com

محسن چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 06:31 ب.ظ http://ostadrabi.blogsky.com

ممنون از سر زدنتون لینک شمارو با اضافه کردم اگه ممکنه!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد