آورده اند پهلوانی جویای نام از هندوستان در پی شهرت و دست یافتن به آمال و آرزوهایش راهی خوارزم شد و ادعا کرد که می تواند پشت پوریای ولی را به خاک رساند.
تبلیغ و جنجال پیرامون این ادعا آنچنان زیاد شد که پادشاه خوارزم حاضر شد در آن مسابقه شخصاً حضور یابد و هرکدام که پیروز شدند او را جایزه ای در خور شأن بپردازد.
پهلوان هندی مادر پیری داشت که با همه ناتوانی به حکم محبت مادری و حب فرزندش همراه پسر به خوارزم آمده بود و مرتب فرزند خویش را نصیحت می کرد که دست از چنین کاری بردارد، چرا که پوریای ولی رستم دوران است و وی را یارای مبارزه با او نیست. اما جوان دست بردار نبود و مادر را می گفت: بجای نصیحت کردن من برایم دعا کن که دعای مادر قویتر از زور و بازوی پوریای ولی است که اگر خداوند دعای تو را بشنود یقیناً بر پوریای ولی پیروز خواهم شد.
شبی که فردای آن روز مقرر بود دو پهلوان به مصاف هم بروند، مادر پیر پهلوان هندی به مسجدی رفت و در گوشه ای خلوت به نماز ایستاد و با اشک و آه و ناله به درگاه پروردگار استغاثه کرد که فرزندش در مبارزه فردا پیروز شود. برحسب تصادف پوریای ولی نیز برای ادای فریضه نماز بدان مسجد آمده بود و دورادور متوجه اشک های پیرزن و ناله و استغاثه وی گردید. طاقت نیاورد و به نزدیک او رفت و پرسید: مادرم! بر تو چه ستمی رفته است که اینچنین ناله می کنی؟ پیرزن گفت: ای جوانمرد، کسی بر من ستم نکرده است ولی غمی به دل دارم که تنها درمان او به دست خداست. پسرم پهلوان جوانی است که با صدها امید و آرزو برای کشتی گرفتن با پهلوان این شهر که نام او پوریای ولی است به اینجا آمده است و به من گفته است که قدرت دعای تو از زور بازوی پوریای ولی بیشتر است اگر تو مرا دعا کنی بر پوریای ولی پیروز خواهم شد. اینک با این موی سپید و این همه اشک به درگاه خداوند روی آورده ام که پسرم را به آرزویش برساند.
پوریای ولی منقلب شد و گفت: مادر! درست شنیده ای، همانا که قدرت دعای تو از زور بازوان پوریای ولی بیشتر است. من به شما قول می دهم که دراثر این دعا پسرتان بر پوریای ولی پیروز خواهد شد!
فردای آن روز مسابقه برگزار شد. پهلوان هندی با تمام قوت و زور بازوانش همچون مومی در دستان پوریا بود. اما اشک های پیرزن و دعا و استغاثه او به درگاه خداوند قلب رئوف بزرگ پهلوان ایران زمین را به درد آورده بود! دریک لحظه نام و شهرت و بزرگی و عزت و افتخار را رها کرد و خود را به زمین زد تا پهلوان غریب به آرزوهایش برسد...! مسابقه به پایان رسید و جوان هندی با خوشحالی جوایز و بازوبند پهلوانی را از شاه خوارزم دریافت کرد.
... گویند پوریای ولی همان روز از خوارزم رفت تا دیگر بار با آن پیرزن روبرو نشود و رازش برملا نگردد اما پیرزن که درحین مسابقه پوریای ولی را شناخته بود این قصه را نقل کرد و دهان به دهان گشت تا امروزه که به ما رسیده است.
پوریای ولی در سال 722 هجری در شهر خیوق به رحمت حق پیوست. از اشعار اوست که گفت:
گر بر سر نفس خود امیری مردی
گر بر دگری خرده نگیری مردی
مردی نبود که پا به افتاده زنی
گر دست فتاده ای بگیری مردی
دیده بگشا!
برگ برگ تاریخ این سرزمین را بزرگ مردانی نوشته اند که در پهنه فرهنگ الهی بذر وجودشان پرورش یافته است. فرهنگی که گذشت و جوانمردی، رحم و مروت، ایثار و از خودگذشتگی و جویندگی عدالت را از گذشته های دور تا امروز به مردمش هدیه کرده است. بسیاری از آنچه امروز در جامعه می بینیم فرهنگ ما نیست. بی رحمی و ناجوانمردی و خودخواهی تن پوش زیبنده فرهنگ ما نیست. هنوز کربلاهای ایران هزاران پوریای ولی گمشده سال هایی نه چندان دور را در خود نهفته دارند. هنوز هزاران مادر و همسر و خواهر و برادر و فرزند چشم براهند. چشم به راه پوریاهایی که رفتند تا ایران زنده بماند، تا اسلام سربلند باشد، تا ایرانی مسلمان، سرافراز و پیروز و پرافتخار فریادگر رهایی در جهان باشد. زرنگی های ناجوانمردانه، فرهنگ کسانی است که ریشه ای درتاریخ ندارند و تنها جغرافیاست که به آنها هویت می بخشد
با سلام
مطلب زیبای شما رو در مورد پوریای ولی خوندم ، خیلی جالب بود.
لطف کنین در مورد این جور مسایل بازهم بنویسین.
یا حق علی انصاری
سلام زیاد نمی تونم حرف بزنم حتما به بلاگ من یه سری بزنید ..خیلی فوری .. نجات یه نفر....
مرسی.جالب بود.موفق و شاد باشید
kash ke az in dastanha ma ham yad begirim va amal konim :)
سلام دوست عزیز وبلاگ جالبی دارید سایت نیکروز دات کام سایت عالی برای وبلاگ نویسان با همه ی وبلاگها تبادل لینک میکند درصورت تمایل به ما ایمیل بزنید
سلام
من اینو قبلا هم خونده بودم ولی خوندن مجددش هم خالی از لطف نبود