هفدهساله بودم، نیمه شب سکوت را میبلعید، بیگانهیی در شمال شهر،پرتاب شدهیی در مرداب خستگی، برای لقمهنانی باید تاب میآوردم، وقتی به خود آمدم،در یافتم اتوبوسی در کار نیست. باید تا نازیآباد پیاده بروم و من رفتمأ نا نداشتم. کاشکی میتوانستم، کاشکی جسارت داشتم درگوشهیی یله میشدم و میگذاشتم خواب مرا ببلعد. سکوت بود و اضطراب. تصویرهای آشفته و کابوسهایی که میآمدند و میرفتند کلافهام میکرد. رویاها و عشقهای نوجوانی را نمیشناختم، هنوز هم نمیشناسم. نهایت رویایی که مرا بر میانگیخت، فرصتی برای خوابیدن و از یاد بردن همه چیز بود. ناگهان تاب نیاوردم و فریاد زدم، اما هیچکس نشنید. در سرزمین ناشنوایان از فریاد کاری ساخته نیست. به خانه رسیدم و بیهوش شدم. چشم باز کردم،مادرم بود و چشمهای میشی خیس. نگاهش آرامم میکرد. چشمهایم پر از اشک بود، پر از خنده. باید تاب آورد. بخاطر چشمهای خسته باید تاب آورد. تاب آوردیم. سال 57 حاصل فریادهای بیطنین بود. خستگیهای بیفرجام. هنوز خستگی آن روزها را با خودم دارم. میراؤی که رهایم نمیکند. «رهی ایرانی» وقتی میگوید «داغان است،مینویسد تا فراموش کند» آن شب را به ذهن من میآورد. شبی که پایانی نداشت. سحری از راه نمیرسید. نمیدانم چه پاسخی به او بدهم. از جوانیام مینویسم تا شاید تسکینی باشد. «امیر قباد خرمی» وقتی مینویسد خود را در «آیینهام» مییابد، بیطاقتم میکند،کجاست چشمهای میشی مادرم که آرامم کند،پدر و مادرها از صبح تا شب میدوند تا لقمهنانی به دست آورند، آینده فرزندشان را دریابند. یا میدانند میتوانند با نگاهشان تلخیهای جوانی را آسان سازند. «از ما گذشت،باید به فکر بچهها بود»، این ورد را مدام بر زبان میآوریم تا طاقت بیخوابیها و خستگیها را بیابیم. چند روز قبل دختر جوانی میگریست و میگفت «باید کاری به دست آورم، شهریه دانشگاهم را اگر ندهم...»،نمیدانستم در جوابش چه بگویم. فریاد زدم قوی باش و محکم جلو برو تا مشکلات حل شود. تمام نوجوانی،جوانی و میانسالگیام را از این فریاد پر کردهام تا در راه بیانتهایی که جلو روی دارم،مکثی نکنم. نایستادم،چرا که فرصت ایستادن ندارم. هیچکدام نداریم. به کجا داریم میرویم،به کجا ما را میبرند. از کدام مشکل بنویسم، «تورم»، «بیکاری»، «آلودگی هوا»، «مرافعههای بیپایان»، «سرخوردگیها» و... به خدا اصلا نویسنده تلخ مینویسد تا روشنایی را بیابد. مینویسد تا فریادهایی که در خلا رها میشوند،مخاطبی بیابند. قلم را بر میداریم و صفحات را پر میکنیم تا همه بدانند مشکل از خود ما است. از مناسبات بد تعریف شده،از رها کردن آبادی و ساختن،از منیتهای فعال. از کسانی که دنیا را برای خود میخواهند و حاضرند در پای بت نفسشان انسانها را قربانی سازند. هر روز که نامهیی از جوانی به دستم میرسد، با ترس آن را میخوانم، با خود میگویم با آنها چه کردهایم. چرا همصحبتی نمییابند. نسل سوخته در جوانی نگران پدران و مادران بود و در میانسالی نگران جوانان. نیمهشب است باید چشمهای میشی مادرم را بیابم. محمد آقازاده aghazadeh81@yahoo.com |
سلام!
خاله جان !
درست نباید غرق شد ! اما مهم این که چطوری نباید غرق شد؟!
از نظری که دادی سپاسگذارم .
موفق باشی
صدر