سکوت کوچهها
دلم پر است و هی بهانه میکند غروب را
خدایا چقدر خستهام چرا نمی شوم رها ؟
نه عابری نه مژدهای نه بوی شعر تازهای
پرنده پر نمی زند در این سکوت کوچهها
بیا و لطف کن ببار آسمان! که تشنهام
تورا به باغچه تو را به گریههای بی صدا
نه در بها دستها نه در مجال یک نگاه
نه در مرور خاطره نه در عبور آشنا
نمیشود خلاصه شد‚ نمیشود خلاصه کرد
دلم حضور عشق را بهانه میکند چرا؟
نگاه پنجره به سوی صبح باز میشود
من و هوای پر زدن بگو کجاست تا ناکجا؟
تنها تو ماندهای نصرالله! | |
تنها تو ماندهای نصرالله! شرم الشیخ کوفه است و
|
در گهواره از گریه تاسه می رود
کودک کر و لالی که منم
هراسان از حقایقی که چون باریکه ای از نور
از سطح پهن پیشانیم می گذرد
خواهران و برادران
نعمت اندوه و رنج را شکر گذار باشید
همیشه فاصله تان را با خوشبختی حفظ کنید
پنج یا شش ماه
خوشبختی جز رضایت نیست
به آشیانه با دست پر بر می گردد پرستوی مادر
گمشده در قندیل های ایوان خانه ای که سالهاست
از یاد رفته است
خوشا به حالتان که می توانید گریه کنید بخندید
همین است
برای زندگی بیهوده دنبال معنای دیگری نگردید
برای حفظ رضایت
نعمت انتظار و تلاش را شکرگزار باشید
پرستوهای مادر قادر به شکارش بچه هاشان نیستند