آفتاب است و ، بیابان چه فراخ !
نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
غیر آوای غرابان ، دیگر
بسته هر بانگی از این وادی رخت.
در پس پرده ای از گرد و غبار
نقطه ای لرزد از دور سیاه:
چشم اگر پیش رود ، می بیند
آدمی هست که می پوید راه.
تنش از خستگی افتاده ز کار.
بر سر و رویش بنشسته غبار.
شده از تشنگی اش خشک گلو.
پای عریانش مجروح ز خار.
هر قدم پیش رود ، پای افق
چشم او بیند دریایی آب.
اندکی راه چو می پیماید
می کند فکر که می بیند خواب.
سلام من فقط موندم ببینم که کی شما مینویسن تا بیام بخونم.!
سلام و خسته نباشید . وبلاگتون جالبه ، موفق باشید...
سلام. بیابان درد کهنه انسان
این شعر واقعا زیبا بود حرف نداشت اما کاش می گفتید مال کیه؟
سلام. خوبی عزیز؟ مثل همیشه قشنگ و خوندنی . من بدون اجازه لینکتون رو گذاشتم تو قسمت همشهری ها
دقیقا همینه یعنی اگه تو زندگی سراب و امید نباشه آدمی قدم از قدم بر نمیداره