سراب(سهراب)

 

آفتاب است و ، بیابان چه فراخ !
نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
غیر آوای غرابان ، دیگر
بسته هر بانگی از این وادی رخت.

در پس پرده ای از گرد و غبار
نقطه ای لرزد از دور سیاه:
چشم اگر پیش رود ، می بیند
آدمی هست که می پوید راه.

تنش از خستگی افتاده ز کار.
بر سر و رویش بنشسته غبار.
شده از تشنگی اش خشک گلو.
پای عریانش مجروح ز خار.

هر قدم پیش رود ، پای افق
چشم او بیند دریایی آب.
اندکی راه چو می پیماید
می کند فکر که می بیند خواب.

نظرات 6 + ارسال نظر
دنیای مجازی شنبه 3 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:10 ق.ظ http://www.sahand.net.ms

سلام من فقط موندم ببینم که کی شما مینویسن تا بیام بخونم.!

علی شنبه 3 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:22 ق.ظ http://bedoonesharh.persianblog.com

سلام و خسته نباشید . وبلاگتون جالبه ، موفق باشید...

شاهان و سارا شنبه 3 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:48 ب.ظ http://shareshahan.persianblog.com

سلام. بیابان درد کهنه انسان

علی یکشنبه 4 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:40 ق.ظ http://aie.blogsky.com

این شعر واقعا زیبا بود حرف نداشت اما کاش می گفتید مال کیه؟

مهرانا یکشنبه 4 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 04:03 ق.ظ http://mehrana1382.blogsky.com

سلام. خوبی عزیز؟ مثل همیشه قشنگ و خوندنی . من بدون اجازه لینکتون رو گذاشتم تو قسمت همشهری ها

پرژک یکشنبه 4 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 08:25 ق.ظ http://www.parjak.blogsky.com

دقیقا همینه یعنی اگه تو زندگی سراب و امید نباشه آدمی قدم از قدم بر نمیداره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد