در اول ذکر آرد انس با یار
در آخر ذکر از انس است و دیدار
چنانکه مرغ تا بیند چمن را
نیارد بستنش آنگه دهن را
شود مرغ حق آن فرزانه سالک
که با ذکر حق است اندر مسالک
خوش آنگاهى دل از روى تولّى
شرف یابد ز انوار تجلّى
چگونه مرغ حق ناید به حق حق
چو مىبیند جمال حسن مطلق
مست لایعقلی جلوی یک رهگذر را گرفت و گفت: تو همان نیستی که دیشب توی گوش من زدی؟ و رهگذر گفت؛ نه، مست پرسید پس آنکس که دیشب توی گوش من زد کی بود؟ رهگذر گفت؛ چه می دانم؟ مست پرسید، پس تو کی هستی؟ و رهگذر نگاهی به سراپای مست انداخت و گفت؛ فکر می کنم، من کسی باشم که قرار است امشب کشیده آبداری توی گوش تو بزند!