با سرعت حرکت نکنید....

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان
کم رفت و آمدی می‌گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به
سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز
گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک
رفت تا او را به سختی تنبیه کند..
.
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی
که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه
منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی
صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه
شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار
ماشینش شد و به راه افتاد..
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما،
پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
 خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که
ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند

آرامش

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: "عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.

استاد گفت: "این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟!"
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: "اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!"

استاد لبخندی زد و گفت: "پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده."
استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: "شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟"
استاد لبخندی زد و گفت: "من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم

دختر مورد علاقه سردار!

همشیره‌هایش دورش را گرفتند و گفتند: دیگه وقتشه جواد. ما می‌خوایم زنت بدیم. نه نیاری که دل آیجی‌ها می‌شکنه؟ بگو چشمت دنبال کیه تا بریم پاشنهٔ در خونه شو دربیاریم.
 مشرق: جواد عنایتی در اردیبهشت سال ۱۳۴۳، در محله فخارخانه، در شهرستان بیدگل متولد شد جواد عنایتی، به تاریخ ۲۱ دی ماه ۱۳۶۵، در سومین روز عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه در جریان بمباران شیمیایی دشمن بعثی مجروح شد و ۶ روز بعد در بیمارستان شهید فیاض بخش تهران، به دلیل شدت جراحات وارده بال در بال ملائک گشود.

خواهرهایی جواد، مثل همهٔ خواهر‌ها واقعادوست داشتند عروسی‌اش را ببینند. راستش خیلی‌ها چشم به راه ازدواج او بودند. شخصیت و مرامش به قدری شاخص و توی چشم بود که هر کس علاقه داشت ببیند چنین دسته گلی، چگونه خانه و خانواده تشکیل خواهد داد. یک بار همشیره‌هایش دورش را گرفتند و گفتند: دیگه وقتشه جواد. ما می‌خوایم زنت بدیم. نه نیاری که دل آیجی‌ها می‌شکنه؟ بگو چشمت دنبال کیه تا بریم پاشنهٔ در خونه شو دربیاریم. از خداشم باشه. کی بهتر از تو... و از این جور حرفا. جواد خیلی تو دار و با حیا بود. صد تا رنگ عوض می‌کرد وقتی پای این حرفا می‌ومد وسط. دختر‌ها که دیدند قفل زبان برادر باز نمی‌شود، پا پی‌اش شدند که باید روی کاغذ برای ما اسمشو بنویسی. جواد برگه را برداشت و نوشت. خواهر‌ها کلی ذوق کردند و ورق را قاپ زدند و خواندند اما از قیافه‌هایشان معلوم بود که دمق شده‌اند اما چیزی هم نگفتند. من که شاهد قضایا بودم، رفتم کاغذ را برداشتم و خواندم. دلم هری ریخت. نوشته بود: «مزد جهاد، شهادت است»