با شفا یافتگان بارگاه ملکوتی حرم مطهر حضرت رضا(ع) به مناسبت سالروز شهادت آن امام همام
بربال ملائک

ابرها آهسته پس می روند، خدا را چه دیده ای، شاید پشت این ابرخیس، پشت این شب تاریک، بالای چشم اندازها که انگار تا آخر دنیا شب است، چراغی، راهی، نورسویی باشد. در تجسم یک دایره روشن، چشم می بندم، دایره معنای هستی، مبدایی است که همه چیز از آن آغاز می شود و روزی به آن بازمی گردد. آهسته چشم باز می کنم، زیر بالهای هواپیما، شهری است که چراغهایش، همچون شب تابهای زیبا، گرد روشنایی شگفت انگیزی نشسته و سوسو می زنند.
دلم می لرزد، در این تماشای آرام، تنها چشمهای من نیست که آهسته از خیسی مرموزی می درخشند، تنها لبهای خاموش من نیست که آهسته به زمزمه درمی آیند، کسی نمی داند آدمها در تنهاییشان چه چیزی را زمزمه می کنند.
دعاهای زیرلب، به پچ پچهای درونی و رها شدگی چشم و دل مبدل می شوند، براستی، آیا دعا امن ترین راه برای افشای خویشتن و تسلیم شدگی نیست؟
نه به شیشه دریچه هواپیما یا اتوبوس، و نه به چشم انداز روبه حرم پنجره های قطار، که حالا به درمعطر صحن تکیه می دهم و زار زار افشا می شوم، حالا که پس از سالهای زیادی به زیارت آمده ام، خوب خلوص و سادگی آن روزهای رفته را به یاد می آورم.
نمی دانم در برابر این دیوارها چه می کنم، در برابر این دریچه ها، تابلوها، کاشیها، درهای بزرگ و مردمان ساده بسیاری که بی ریا آمده اند و می روند تا در جایی بنشینند و در ستایش این حضور بزرگ قطره قطره آب شوند.
جایی می ایستم، نمی دانم چند بار رو به گنبد و گلدسته ها سلام کرده ام، نمی دانم باید از کجا آغاز کنم، نمی دانم در برابر قداست این مکان و حضور ناپیدای نور، چگونه لب به سخن بگشایم یا رازهایم را بگویم، یا طلب بخشش کنم، پس چشم به گنبد و گلدسته ها می دوزم، که حتماً راه به آسمان دارد.
برآستانه می ایستم، حالا چقدر خانه نور به من نزدیک است؟ چقدر به آن حضور بزرگ نزدیکم. چشم می دوزم و باز سلام می کنم، همه دانسته ها و دانشم را فراموش می کنم و مثل کودکان نمی دانم چه کنم.
چطور سلام کنم: چطور راه بروم، چطور لب به راز و نیاز بگشایم، چطور نگاه کنم که خطا نباشد، چرا که انگار دوچشم بزرگ، یک حضور وسیع و آگاه از بالا به من می نگرد، انگار صدایی می شنوم که نه فقط من را، بل هزاران عاشق را به خود می خواند، پس راه می افتم، نمی دانم چطور راه می روم، فقط راه می روم، انگار کسی من را به پیش می برد، قدمهایم دیگر همان قدمهای همیشگی نیستند که دچار روزمرگی خیابان می شوند.
این گامها از فراموشی همه آنچه که در بیرون است، می آیند و مرا به خلوتخانه ای می برند تا خویشتن را به یاد آورم. در تمام صحن های اطراف حرم، تابلوهایی مشترک می بینم که بر سردر حجره هایی نصب شده است و خادمانی که جوابگوی زائران ایستاده یا نشسته مشغول خدمت هستند، امانات، امور خیریه، نگهبانی، کفشداری شفا یافتگان، می ایستم دوباره می خوانم، شفایافتگان. دنبال همین جا می گشتم، شفا یافتگان می خواستم از احوالاتشان بدانم، از شفایافتگان از کرامات رضویه، از کرامات آقایم امام هشتم، از بیماران، نیازمندان و دردمندانی که حاجت روا شده اند از دوستدارانی که عاشقانه سالی یک بار به پابوس آقامی آیند.
می خواستم از زائران و بی پناهان پشت پنجره فولاد بدانم، با آنها همنوا و هم صدا شوم. می خواستم از بچه های خردسالی که طناب به دست یا پایشان بسته شده بپرسم، برای چه آمده اند.
البته واضح است نیاز به توضیح نیست که چرا آمده اند، ترجیح می دهم اول از منتظران کرامت آقا شروع کنم، کمی به خودم جرأت می دهم، آرام آرام جلو می روم نزدیک پنجره فولادی می نشینم.
فاطمه محمدی یکی از زائرانی است که هم به قصد زیارت و هم طلب شفاعت به پابوس امام هشتم(ع) آمده است.
خانم محمدی که از قدرت راه رفتن محروم است و روی ویلچر نشسته با تنها پسرش پای پنجره فولادی دخیل بسته و به کبوتران حرم چشم دوخته است.
او لحظه ای نگاهش را از گنبد زرد طلایی امام نمی گیرد، از نگاهش می خوانی که منتظر کرامت آقایش است. او می داند و شنیده است که از آستان هشتمین امام شیعیان هیچ کس دست خالی برنمی گردد. دو روز است که در حرم مطهر حضرت رضا(ع) زمزمه می کند و دعا می خواند. فقط اشک می ریزد و هیچ نمی گوید.
حرم مطهر حضرت رضا(ع) ملجا و پناهگاه عاشقانی است که برای به دست آوردن توفیق زیارت این مکان مقدس بعد مسافت و سختی راه را بر خود همواره ساخته، از روستاهای دور و نزدیک، و از شهرهای بسیار، و بلکه از سراسر جهان دل را از غبار زدوده و جان را در نسیم دل انگیز ولایت قرار می دهند.
به هر طرف که سر برمی گردانم زنان، مردان و دختران و پسران، جوان را می بینم که همه کبوتران دلشان را به سوی امام روانه کرده اند که در وادی گنبد طلایی آن چرخ می زند و آنگاه آرام و بی صدا در گوشه ای از این سرا، خلوتی مستانه را آغاز می کنند.
نسیمی آرام شروع به وزیدن می کند.
از مأذنه بانگ اذان بلند می شود، مردها در کنار حوض بزرگ وسط صحن وضو می گیرند، صف های نماز جماعت منظم شد. سمیه کنار پنجره فولاد نشسته است و دستان کوچکش را حلقه شبکه های طلایی ضریح کرده است. او قادر به تکلم نیست.
الله اکبر
صدای مکبر در فضای صحن پیچیده، دسته ای کبوتر بالای سر نمازگزاران بر سینه صاف و آبی آسمان اوج می گیرند. سمیه سر بر ضریح نهاد و آرام به خواب رفت. او به امید شفا به حرم دخیل بسته است و امام رضا(ع) هیچ امیدی را ناامید نمی کند...
سلام، ای غریب آشنا، زائرانت این بار آمده اند نه از برای ناز، بلکه از روی نیاز، این بار آمده اند نه برای گفتگو بلکه برای شستشو، شستشوی دل و دیده، آمده اند که گرد و غبار را از دل بزدایند و پیشانی برخاک درگهت بسایند آمده اند که مرهم زخمهای کهنه شان را بگیرند. آمده اند که هزاران هزار حرفهای نگفته و رازهای پنهانی را بگویند. آمده اند که مثنوی هجران را به پایان برساندند. آمده اند که بر درگاه عاشقان مستانه بکوبند. آمده اند که در میان مخلصان برای خود جایی باز کنند و آمده اند که... آمده اند که در صحن و سرای تو فارغ از تمامی رنجها و محنت های دنیا بیاسایند. ای که نشانی از بی نشانی های، ای که ماوراء خوبی هایی، ای که می توانی از خشم به لطف بازآیی.
هرگاه راه زندگانی با همه وسعت بر ما مشکل می شود، و حوادث روزگار بر ما سخت می گیرد، و زمین با همه فراخی بر ما تنگ می گردد، دست نیازمان را به سوی تو دراز می کنیم و رهایی از این غم ها را در یاد تو می یابیم، ای امید ناامیدان و دوای دردمندان و تو ای مهربان ای صاحب کرم که هرگز احسانت قطع نمی شود وگویاتر از سخن ما، حضور پرشور عاشقان و دلسوختگانی است که در حریم مقدس پاک رضوی نغمه نیاز را زمزمه می کنند، هر روز و شب اشخاصی را می بینیم که با دستی پر و لبی خندان از بارگاهت بیرون می آیند شفایافتگانی که به پاس تشکر و سپاس، مدام نام دلجوی تو را به زبان جاری می سازند.
ای آنکه بر نگاه گوشه چشمت انتظارها رفته و نیم نگاهت شفای دردها و پاسخ هزاران فریاد در گلو خفته است و ای آنکه هرگاه درحال سرمستی و خوشی بودیم نام تو از خاطرمان نمی گذشت، اینک دستان این بندگان بی پناه را که به سویت دراز شده دستگیری کن.
در بارگاه دوست
در آستان حضرت رضا(ع) فقیر و غنی، پیر و جوان، زن و مرد، خرد و کلان، همه و همه یک هدف دارند، یک اندیشه یک آرزو و آن هم رسیدن به کمال است، رسیدن به قرب حضرت دوست.
در اینجا همه قدمها در یک جهت برداشته می شود، دیگر اینجا لباس فاخر و مندرس و زشتی، و زیبایی ظاهری مطرح نیست. شاید در این دنیای وانفسا، اینجا تنها جایی باشد که این مسائل اهمیتی ندارد. اینجا عشق است که حرف اول را می زند اینجا تقواست که تو را به حضرت نزدیک می کند، اینجا همه چیز بوی معنویت و روحانیت می دهد.
اینجا همه حرفها یکی است. رسیدن به قرب جوار یار. همه مانند قطره ای هستند که تلاش می کنند به دریای کمال برسند و چه زیبا گفته اند که مشهد حج مستضعفان است. در بارگاه حضرت رضا(ع) کسی لباس احرام نمی پوشد. بلکه همه سعی دارند که این سپیدی لباس احرام را در قلب و جان خود ایجاد کنند. همه برای زیارت آمده اند برای زیارت و زیارت تلطیف روح است و تقویت ایمان. تلنگری است بر بی خبری ها و غفلت ها.
زیارت نگاه زائر است در آینه زیارت شونده. آن گونه که آراستگی ظاهری را در آینه می بینیم و به نمای «گل» خویش، اهتمام داریم بیش از آن باید، آرامش دل را وجهه همت خود قرار دهیم تا از هر وابستگی مادی و علایق بی مقدار دنیوی وارهیم و در دید حق تعالی، جلوه نماییم. و یکی از بهترین راههای نیل به این هدف، زیارت اولیا خداست که خاصیت آیینه ای دارد.
سلام بر تو ای غریب الغربا سلام بر تو ای امام رئوف و دادگستر، سلطانی عدالت پرور که هیچ کس برای ورود به بارگاهت اجازه ورود نمی خواهد، لکن همه به رسم ادب و احترام اذن دخول می خوانند. در بارگاه قدسی آقا، کبر و غرور شاهانه را نمی بینی، بلکه آنچه می بینی همه صفا، نور، معنویت و بخشندگی است آن قدر بخشندگی آقا بر همه آشکار است که حتی کبوتران آشیان گزیده در حرمش نیز به این موضوع پی برده اند.
هنگامی که به آستانت وارد می شویم، نیازی به چرب زبانی و زیباسخن گفتن نیست. بهتر بگویم، دیگر اینجا زبان کاره ای نیست، بلکه قلب است که راز درونی را فاش می کند.
نگاهم به اطراف حرم چرخ می خورد. دلم می خواست شفا یافتگان حرم امام رضا(ع) را از نزدیک ببینم، این خواسته در ذهنم بود که ناخودآگاه به سمت خانمی که در یکی از صحنها نشسته بود رفتم، او خود را فاطمه فیروزی، اهل روستای دولت آباد گلمکان مشهد معرفی کرد.
از او خواستم جریان کرامت آقا را برایم بگوید با زبانی ساده و دلنشین این گونه بیان کرد:
«هشت سال پیش به خاطر اینکه من یک دختر کشاورز بودم و همیشه در باغ و روی علف کمک دست پدرم کار می کردم به علت رطوبت پاهای من از زانو به پایین فلج شد و مانند معلولی مرا گوشه ای انداختند، پدر و مادرم هر کاری که از دستشان برمی آمد، انجام دادند.
دکتری نبود که ما نرفته باشیم، اما فایده ای نداشت و از همه چیز قطع امید کردیم، پدر و مادرم وقتی وضعیت مرا می دیدند خیلی رنج و ناراحتی و سختی می کشیدند.
هرچه این در و آن در زدند، جز ناامیدی چیزی دستگیرشان نشد، یک روز از روستا برای زیارت آقایم، امام رضا(ع) به مشهد مقدس سفر کردیم، تقریبا عصر پنج شنبه بود که به صحن امام هشتم، «علی ابن موسی الرضا(ع)» رسیدیم و با هر سختی و ناراحتی که بود خود را از میان آن همه جمعیت به شیر آب رسانیده و بعد از گرفتن وضو به صحن امام رضا(ع) رفتیم و بعد از اینکه مادرم برای من جایی معین کرد و مرا آنجا نشاند و بعد از خواندن نماز زیارت شروع کرد به دعا خواندن و با دلی پرغم گریه کردن، چنان از ته دل گریه می کرد و از آقا امام رضا(ع) شفای مریض ها را طلب می کرد که من به گریه افتادم، مادرم بعدازظهر که مرا به آقایم سپرده بود، تا ساعت هشت شب همین طور گریه می کرد، من بعداز نماز از ته دل برای مادرم دعا کردم و آقا را به جان پسرشان قسم دادم که مادرم را ناامید از درخانه خود روانه نکند.
از گریه و زاری که آن شب در کنار حرم مطهر امام رضا(ع) کردم خسته شدم و به خواب رفتم، پس از اندکی در خواب تشنه شدم و آب خواستم ولی کسی نبود که برایم آب بیاورد و در خواب شروع کردم به گریه کردن و در حین گریه یک مرتبه یک آقای خوش قد و سیما به بالای سرم آمد و گفت: دختر چرا گریه می کنی؟ و من که محو تماشای آن شکوه و عظمت و جمال نورانی آقایم امام رضا شده بودم، گفتم آب می خواهم اما کسی نیست برایم آب بیاورد و خودم هم پاهایم فلج است و نمی توانم بروم و آب بخورم، بعد آقایم کمی آب به من داد و گفت: دخترم پاهای تو سالم است، می توانی حرکت کنی. و در یک لحظه از نظرم دور شد و من که از فرط دوری آقایم ناراحت شده بودم از ناراحتی از خواب بیدار شدم و مادرم را بالای سرم دیدم که اشک شوق می ریخت و گفت: دخترم تو در خواب آن قدر نورانی شده بودی که من ترسیدم و بوی عطر و گلاب می دادی.
و بعد من نمی دانم با چه زبانی جریان خواب را برایش تعریف کردم و به پاهایم نگاه کردم، دیدم اصلا آثار مریضی در آن دیده نمی شود.
مادر از خوشحالی فریادی کشید و از امام رضا(ع) سپاسگزاری کرد و زنهای دور و برم مرا بوسیدند و از لباسهایم به عنوان تبریک برای خود و مریض هایشان برداشتند.
گریه امانش نداد، بدنم لرزید و او را غرق بوسه کردم. به دفتر شفا یافتگان رفتم. شرح حال یکی دیگر از شفایافتگان را دراختیارم قرار دادند، دفتر را ورق می زدم و شروع به خواندن کردم: آن برادر مؤمن، اینگونه توصیف کرده بود:
«شب بود و پولکان نقره ای در اوج صداقت، بزم مهتاب را، آذین می بستند، نسیم دلنواز یاس زیارت، مشام افسرده ام را می نواخت و پاهای لرزانم، دست تولی به دامان شفاعت آقا، گشود.
از ناب ترین چشمه دل وضو ساختم و قامت عشق را، تکبیرگویان پیمودم و بر سجاده امید نشستم، زمان را چگونه بلعیده بودم، نمی دانم؟
فقط گرمی شبنم دل و سردی آهم را حتی غریب فریاد می کرد.
پیشانی ارادت بر ضریح آیینه ای گذاشتم و آه و آهن را با تار دل گره زدم، آنقدر که لحظه هایم را فراموشی در خود حل کرد.
هنگامی که به خود آمدم به ملاقات متخصص کلیه و دکتر معالجم رفتم، ثانیه ها به کندی می گذشت و دل تالاب اضطراب بود، در اتاق معاینه با تشویش و نگرانی، دیده به چهره و دهان دکتر دوختم، آزمایش! معاینه! عکس! مگر می شود؟ تعجب از چهره دکتر می بارید و دلهره گلوی مرا می فشرد.
خدایا! چه اتفاقی افتاده، مگر ممکن است؟
با دو دلی پرسیدم، آقای دکتر، یعنی واقعاً رفتنی هستم؟
و دکتر که اصلاً در این دنیا سیر نمی کرد و انگار صدای مرا نمی شنید، دستی بر صورت تا چانه اش کشید و متعجب گفت: الله اکبر، الله اکبر. من که طاقتم تمام شده بود، از روی تخت بلند شدم و نشستم و دست دکتر را گرفتم، پرسیدم، آخر بگین چی شده؟ ایشان که تازه به خود آمده بود گفت: آقای... شما اصلاً بیماری کلیوی ندارید، هر دو کلیه شما سالمند، می خواستم به اندازه همه شکوفه های بهار بخندم و خوشحالیم را فریاد کنم، صورت دکتر را بوسیدم و درحالی که ایشان در بهشت و حیرت غوطه ور بود، دستش را فشردم و از مطب بیرون پریدم.
سر بر آستان حضرت سبحان، خداوند منان را سجده بردم و دست ارادت بر سینه در بارگاه ملکوتی آقا، زیارتنامه خواندم و بوسه بر خاک پایش که شفاعت من را کرده بود.»¤
پای صحبت خادمین بارگاه منور حضرت رضا(ع)
می دانیم که خدمت در دستگاه مقدس رضوی سراسر خاطره است و خادمین حضرت رضا (ع) بخصوص آنها که سالیان متمادی را شب و روز در خدمت به زائران گرامی حضرتش سپری کرده اند خاطراتی بسیار از کرامات آقا و مولایمان نسبت به حاجتمندان در ذهن دارند. برادر خادمی که خواست گمنام باقی بماند و از او اسمی به میان نیاید درباره یکی از خاطرات خود می گوید:
حدود 10 سال قبل یک روز در حرم مطهر مشغول انجام خدمت بودم که متوجه شدم، جوانی به شدت نگران رو به گنبد مطهر امام هشتم (ع) در داخل صحن آزادی ایستاده و با حضرت مشغول راز و نیاز است، بعد از لحظاتی که صحبت او تمام شد به نزد وی رفته و اظهار داشتم که شما واقعاً حال عجیبی داشتید و خیلی با عجله حضرت را زیارت می کردید، علت چیست؟ جوان با دیدن من و بعد از اینکه متوجه شد از خادمین حرم مطهر هستم، گفت: من موضوع عنایت حضرت رضا(ع) به خودم را تا به حال برای کسی بیان نکرده ام ولی همین قدر به شما می گویم که خیلی شنیده بودم حضرت رضا (ع) برای اینکه حاجتم را برآورده سازد باید در داخل حرم دلم بشکند تا با حضرت ارتباط برقرار کنم، اما هرگز این دل شکستن برای من اتفاق نیفتاد تا اینکه مدتی قبل یک روز به من خبر دادند که فرزندم تصادف کرده و دچار ضربه مغزی شده و تا به هوش نیاید، نمی توانند او را عمل کنند، من چون در شهرستان کار می کردم، به سرعت خودم را به مشهد رساندم و در داخل همین صحن آزادی رو به گنبد امام رضا (ع) ایستادم و گفتم که من تا به حال دلم نشکسته بود ولی امروز می خواهم که نگاهی هم شما به من بکنید، من این فرزندم را از شما می خواهم، اگر او را شفا ندهید، باید از خدا بخواهید که من را هم از دنیا ببرد و مرگ مرا هم برساند یا اینکه تا آخر عمر دیگر به حرم مطهر شما نخواهم آمد، بعد از لحظاتی که با حضرت صحبت کردم روانه منزل شدم، هیچ کس در منزل نبود، لذا به بیمارستان رفتم و دیدم همه خوشحال و شادمان در بیمارستان ایستاده اند.
تازه فهمیدم که فرزندم بعد از چند روز به هوش آمده و او را به اتاق عمل برده اند.
همانجا رو به سوی حرم ایستادم و از حضرت تشکر کردم، بعد از 2 یا سه روز فرزندم مورد عمل جراحی قرار گرفت و به مرور زمان آثار ضربه مغزی هم برطرف شد و الان سلامت است به زندگی خود ادامه می دهد. از آن موقع تاکنون حرف های دلم را برای ارتباط برقرار کردن باحضرت رضا (ع) در همین صحن آزادی و در همان جایی که ایستاده بودم، بیان می کنم.
همچنین آقای حاج علی اکبر خادم قائمی، خادم کشیک پنجم آستان مقدس رضوی که مدت 29 سال افتخار خدمت در حرم مطهر حضرت علی بن موسی الرضا (ع) را دارد، با اشاره به اینکه خاطرات شفا یافتن زائران باعث صیقل روح انسان های عاشق ولایت و امامت می گردد، می گوید:
یکی از مهمترین خاطرات من، مربوط به حدود 20 سال قبل و بیماری برادرم است که با توسل به حضرت رضا (ع) از خطر مرگ نجات یافت.
او می گوید: برادرم به بیماری سرطان روده مبتلا شده و جهت درمان به اطبای زیادی مراجعه کرده بود، آزمایش های فراوانی در این زمینه از او به عمل آورده و انواع روش های درمانی و تکنیک های پزشکی را نیز به کار گرفته بودند، اما با کمال تاسف موثر واقع نشده بود، برای آخرین مرتبه او را جهت انجام عمل جراحی به بیمارستان منتقل و بستری نمودیم، خلاصه بعد از عمل جراحی، دکتر جراح گفت: متاسفانه نتوانستیم کاری برای او انجام دهیم و این بیمار بیش از 10 تا 15 روز زنده نخواهد ماند. با شنیدن این خبر بسیار غمگین و ناراحت شدم، برادرم تازه ازدواج کرده بود و یک بچه 6 ماهه داشت وقتی به همسر و فرزندش فکر کردم، واقعاً غم سنگینی سراسر وجودم را فرا گرفت. به برادر کوچکترم که اسم او رضا است گفتم به اتفاق همدیگر به حرم مطهر امام رضا(ع) برویم، و آنچه که من به زبان می آورم تو نیز همان را بیان کن، به طرف حرم مطهر روانه شدیم، در درب پیش روی مبارک ایستادیم و خطاب به حضرت رضا(ع) گفتیم:
امام هشتم(ع)، آقاجان: ما امشب که مصادف با شب جمعه و شب قدر است برای زیارت و عرض حاجت به حرم شما نیامده ایم، زیرا عرض حاجت آبرو و عزت می خواهد که ما نداریم، ولی در این لیله القدر برای گدایی به حرم شما آمده ام: چرا که در قرآن کریم ذکر شده است، سائل را از درب خانه نرانید، و جد بزرگوار شما حضرت علی بن ابیطالب از روی کرم و عنایت،: انگشتری خود را در راه خدا به شخص سائل بخشید.
شما خانواده کریم و بزرگواری هستید، ما هم گدایان زشت رویی می باشیم، که در درب خانه شما ایستاده و از شما تقاضای کمک می کنیم و امید به کرامت شما داریم.
مادرم که زن سیده ای بود در همان شب خواب دید که وضعیت جسمانی برادرم بهتر شده است، روزها گذشت و همه متوجه شدیم که وضعیت جسمی برادرمان روز به روز بهتر می شود.
به اتفاق خانواده، برادرم را نزد پزشکان معالج و جراح که او را عمل کرده بودند، بردیم، پزشک با دیدن این وضعیت و پس از معاینات دقیق با شور و شوق عجیبی گفت این بیمار باید چند روز قبل فوت می کرد، ولی الان خوشبختانه زنده است و این حتماً معجزه است. و از آن زمان تاکنون برادرم در کنار خانواده الحمدلله به زندگی خود ادامه می دهد و همه را از الطاف حضرت رضا(ع) می داند.
آقایم، امام هشتم، سرورم از با تو بودن خرسندم که در برگ برگم از تو گفته می شود، انسان ها و متوسلان زیادی گفته ها و اسرارشان را در حرم امن تو بیان می کنند تا تو یکجا حرف ها و گفته های معنوی عاشقانت را بشنوی و به فریادشان برسی که آنها چیزی جز شفاعت تو نمی خواهند، آقایم امام هشتم، ما دردمندان زیر شبستان های حرم تو عقده وا می کنیم، دست در ضریح تو غربتمان را می گرییم، از کرم حضور تو شفا می گیریم. در حریم حرمت به بست می نشینیم که مهد تو مأمن آهوان و کبوتران است، زیباترین ناله های انسانی و زلالترین اشک های آدمی، زیر رواق های بلند تو و در حرم تو سروده می شود که جز حرم تو هیچ پناهی و جز دست نوازش تو هیچ تکیه گاهی نداریم.
¤ شرح حال شفایافتگان برگرفته از مجلات حرم از انتشارات آستان قدس رضوی است

نظرات 9 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 01:01 ب.ظ http://r-a-p.blogsky.com

salam web loge ghashangi dari be man ham sar bezan khasti tabadole link konim

مهرانا چهارشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 02:32 ق.ظ http://mehrana1382.blogsky.com

خاله یه جوری نوشتی که دلم واسه اونجا پر کشیده . دلم پره ای کاش میشد برم خالی بشم

دی جی میلاد چهارشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 08:06 ق.ظ http://www.mantanham.blogsky.com

ببین خدایی یه حرف رو قبول داری با اینکه مطلبت خیلی پر معنا و مفهومه ولی باور کن کسی نمیاد وقت بزاره برای خوندن این مطلب البته شاید کسی مثل من اینترنت رو قطع کنه و بشینه نیم ساعت کل این مطلب رو بخونه ولی قشنگ بود

[ بدون نام ] شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 10:41 ب.ظ http://zooghal.blogsky.com

یاحق
سلام
صحن و سرای رضوی...

پرژک یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 08:40 ق.ظ http://www.parjak.blogsky

لم خیلی هوای شبای حرم رو کرده هوای دیدن آدمای عاشق اما حیف که ....

دی جی سلطان دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 01:34 ق.ظ http://nakhoda666.blogsky.com

موفق باشی دوست من

مسعود دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 09:23 ق.ظ http://3tadoost.blogsky.com

سلام
تقریبا همشو خوندم
خیلی قشنگ بود
واقعا آدم حس میکنه که اونجاس

موفق باشی خاله جون (;

یاسر دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 09:49 ق.ظ http://manofereshte.blogsky.com

سلام خاله. دیگه نمیای پیش ما...

صبا دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 11:20 ق.ظ http://akademia.persianblog.com

سلامم را بر چشمانت می چکانم... با پوزش باید عرض کنم زبان نوشتارتان بسیار ملتهب و بی جهش حرکت می کند اما نوشته هاتون باری عمیق را حمل می کنند (احساس) .. و عدم همگونی در مفاهیم وزبانتان به نظرم ... در هر صورت به خاطر موضوعیت بسیار دلچسب و مهم این شبه نقد را پیشکش کردم و امیدوارم ناراحت نشده باشید ... سرفراز باشید...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد